مأوآ...
قصه کوتاه بود و غمگین... مردی که خم ابرویش لرزه به جان عالم میانداخت؛ مردی که در دمی خیبر را به دوش گرفت؛ امشب... شبِ بیمهتابِ مدینه... نتوانست پیکر شکستهی همسرش را به دوش بکشد💔 آرام گفت : یاریام بدهید ، پیکرِ فاطمه سنگین است...💔