بعد از دو سال زندگی با هویت جعلی در آمریکا بالاخره زمان آن رسیده به لبنان بروم. حالا وارد فرودگاه بیروت می شوم. ابوجبار به استقبالم آمده. با سرعت به سمت محل تاکسی های فرودگاه می دویم. ماشین بنز نقره ای رنگی برایمان بوق می زند دقیق که ماشین را نگاه می کنم، چمران را پشت فرمان ماشین می بینم دکتر با لبخند منتظر ماست همزمان می دوم و می خندم. هنوز در ماشین را نبسته ام که دکتر پایش را روی پدال گاز می گذارد و با سرعت حرکت میکند. - سلام رفقا به لبنان خوش آمدید. نگاهی به ابوجبار می اندازم او با خونسردی از زیر صندلی های عقب ماشین دو قبضه سلاح یوزی بیرون می کشد. - بگیر مهندس زیر پاهایت پنهانش کن؛ اگر دیدی که من شلیک کردم، تو هم شلیک کن! با تعجب می پرسم به کی؟ - هرکسی که به سمتت تیراندازی کرد؛ حواست باید به همه باشد. دکتر به ابوجبار می گوید: «پانصد متر جلوتر ایست و بازرسی فالانژ هاست. اگر خیلی پاپیچمان شدند، آنها را بترسانید تا بتوانیم به مسیر مان ادامه بدهیم. برداشتی از کتاب "بدون مرز" زندگی نامه داستانی شهید دکتر مصطفی چمران برای خرید این کتاب با تخفیف ویژه روی لینک زیر کلیک کنید: mayaminbook.ir/?p=1914 💎 به میامین بپیوندید: https://eitaa.com/joinchat/2285044196Cc82aebfad0