فلج شده بود و پس از فوت پدرش مادربزرگش او را سرپرستی می کرد. به پزشکان زیادی مراجعه کردند اما درمان نشد. شبی همراه مادربزرگ خود برای شفا گرفتن به مقام صاحب الزمان (عج) در شهر حله رفتند. پس از توسل تشرف حاصل شد. حضرت به او فرمودند: بایست! گفت: آخر من سالهاست نایستاده ام. چگونه؟ حضرت مجدد فرمودند به اذن الله بایست! با کمک امام (عج) از جای بلند شد. خبر شفا گرفتن پیچید. مردم برای تبرک جستن هجوم آوردند. آنقدر لباسش تکه تکه شد که لباسی نو جایگزین آن کردند.
برداشتی از کتاب "داستان هایی از امام زمان (عج)" 139 داستان از کتاب بحارالانوار درباره امام زمان (عج)
برای خرید این کتاب روی لینک زیر کلیک کنید:
mayaminbook.ir/?p=443
💎 به میامین بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/2285044196Cc82aebfad0