وقتی از نجف به تهران برگشتم خیلی به من اصرار میکردند که یکی از مساجد مهم تهران را بگیرید ولی من قبول نمیکردم. من پانزده سال نذر و نیاز و دعا کرده بودم که خدایا! من را گرفتار مسجد داری نکن؛ بگذار من همین درس و بحثم را ادامه بدهم و دنبال کار خودم باشم. یک روز برای دیدن مرحوم حاج آقا سعید تهرانی به مسجد جامع بازار رفته بودم وقتی داشتم بیرون میآمدم به طور ناگهانی به یک آقای لوتی برخوردم. او بدون مقدمه و بدون اینکه با ما ارتباطی داشته باشد جلوی من را گرفت و گفت: آشیخ حاضری یک کار برای خدا بکنی؟! او حتی اسم من را نمیتوانست درست تلفظ کند و میگفت :«مژدبا». گفتم چه کاری؟ گفت: این مسجد و خانه خدا آشغال دانی شده است. زیرزمین مسجد برای مواد دارها انباری شده میآیند موادشان را آنجا قایم میکنند. با لحن لوتی گری گفت: اگر حاضری برای خدا کاری کنی بیا اینجا را احیا کن! یک لحظه دیدم اگر بخواهم برای خدا کاری کنم جایش همینجا است. باید همه چیز را کنار بگذارم و بیایم این مسجد را احیا کنم...
برداشتی از کتاب "شمع محفل" چند روایت کوتاه از سبک زندگی آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی (ره)
برای خرید این کتاب با تخفیف ویژه روی لینک زیر کلیک کنید:
mayaminbook.ir/?p=2364
💎 به میامین بپیوندید:
https://eitaa.com/joinchat/2285044196Cc82aebfad0