﴿°•🔮از کجا آمدیـ؟🔮•°﴾ گفت:« راستش خیلی کم پیش اومده آدمی پیدا بشه که شرایط دوستی با منو داشته باشه. من: چطور؟ عرفان: برای اینکه انتخاب دوست برام سخته و هیچوقت آدم مورد اعتمادی برای دوستی پیدا نکردم.... من: خب شاید خودتون نخواستین که کسی اطرافتون باشه. عرفان: نمیدونم شاید.... {میخواستم دلیل دروغ دیروزشو ازش بپرسم} من: ببخشید یه سوال دیگه. عرفان: بفرمایید. یهو پشیمون شدم و گفتم هیچی بعدا میپرسم. هیچی نگفت فقط کتاب توی دستشو باز کرد و شروع کرد به خوندن. رسیدیم دانشگاه خداروشکر اون پسر دیروزیه امروز با ما کلاس نداشت.از شانس بد زهرا هم نبود که باهاش حرف بزنم کلاس که تموم شد رفتم جلوی در وایستادم تا آقا عرفان هم بیاد بریم خونه.... حس فوضولیم هم داشت موج میزد آقا عرفان همونطور که داشت کتاب میخوند از دانشگاه زد بیرون. من: آقا عرفان؟! حواستون هست؟ باشمام. عرفان: بله با من بودین؟ من:بله(دو ساعته صدات میکنم معلومه کلتو کردی تو کتاب نمیشنوی😐) من: بیاید سوار شید بریم. عرفان: نه خودم پیاده میرم. اَکِهههههع دوباره اشوه اومدناش شروع شد پوووووفففف.... من: میخواستم همون سوالی که قبل کلاس داشتم رو بپرسم.... ♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕ 🌸دٌُخْٓتــْٰ چٌْـآٰدًُرٍْیـٌْ🌸 اصـکـیـ مـمـنـوعـ🚫