﴿°•🌈از کجا آمدیـ؟🌈•°﴾ عرفان: بفرمایید در خدمتم. من: نه آخه اینجا نمیشه بیاید داخل ماشین تا بگم. عرفان: باشه رفتیم داخل ماشین. من: خب از کجا شروع کنم.... فقط میخواستم بپرسم چرا دیروز دروغ گفتین؟؟ (الان فکر میکنه من خیلی فوضولم خخخ) عرفان: کِی دقیقا؟ (بیا خودشو زد به خنگی🙄) من:گفتید زن عمو فاطمه منو دعوت کرده برای ناهار در صورتیکه اصلا دعوت نکرده بود و من کلی خجالت کشیدم که سرزده و بدون هماهنگی رفتم خونه کسی. عرفان: آها پس منظورتون اون جریانه قصد بدی نداشتم فقط دیدم اون پسره براتون مزاحمت ایجاد کرده بود خواستم دست از سرتون برداره.الان اگر ناراحت شدید من دیگه سعی تو کاراتون دخالت نکنم.... من: ناراحت که نشدم فقط یه خورده برام سوال بود و الان دیگه مشکلی نیست. من: ببخشید وقتتون رو تلف کردم بزارید برسونمتون. عرفان: زحمتی نباشه؟! من: نه بابا ناسلامتی فامیلیم ولی من الان دو تا به شما بدهکارم یکی برای اونروز که کیفمو دزد زد یکی هم دیروز که...... عرفان:کَس دیگه ای هم بود همینکارو میکرد. تو راه همش کتاب میخوند. من: اِهم. عرفان: بله من: این کتابی که میخونید اسمش چیه؟ عرفان: چطور مگه؟ من: آخه کنجکاو شدم همیشه دستتونه. عرفان: میخواید بهتون قرضش بدم؟ من: خب خودتون دارید میخونیدش. عرفان: ما تاحالا ۵ بار خوندمش و چون قشنگه هر وقت تموم میشه از اول شروع میکنم.... من: پس باید کتاب معرکه ای باشه... عرفان: رو چه حساب؟ من: هیچی همینجوری عرفان: بفرمایید اینم کتاب📗 من: ممنونم ازش خوب نگهداری میکنم. ♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕♕ 🌸دٌُخْٓتــْٰ چٌْـآٰدًُرٍْیـٌْ🌸 اصـکـیـ مـمـنـوعـ🚫