چگونه انسان غیرانسانی میشود؟ مجید بهستانی این یک نقد ادبی متعارف نیست، تلاشی است برای بازخوانی دغدغه نویسنده سوسیالیست آمریکائی سفیدپوست که به دلیل نگاه های عمیق انسانی اش به انسان قلم خود را برای مردمشناسی نقادانه شرایط وقت آمریکا در نیمه اول قرن بیستم، و احتمالا انسانی تر کردن آن، صرف کرده است: ارسکین کالدول. او در رمان «دردسر در ژوئیه»، با قلمی زیبا برآیند چند روند یا باورهای اجتماعی برای شکل دادن به یک وضعیت غم انگیز و ضدانسانی را ترسیم می کند. رمان بسیار خوبی است و نویسنده با هنرمندی با قلمی روان و ساده، با پیرنگهای متناسب غیرملال آور، به سراغ بیان پیچیدگی های یک جامعه رفته است. البته در برگردان فارسی، با آنکه این زیبائی حفظ شده است، در مواردی سهو در ترجمه مشاهده میشود. آن روزها، و قبل از جنبش سیاهان، سیاه پوست یعنی مجرم بالذات، یعنی مزاحم، یعنی کمتر از حیوان بودن. خواننده با کمک کالدول به ایالت جورجیا می رود، شهرستانی کوچک از آن. رمان از همان ابتدا با دردسر شروع می شود و به تدریج و در هر فصل یکی از روندها، ویژگی ها یا باورهای جامعه وقت آمریکائی به نمایش گذاشته می شود. سانی کلارک نوجوان سربه زیر و پرکار سیاه پوستی است که ناخواسته به دلیل آتش شهوت دخترکی سفیدپوست، در ورطه خطرناکی گرفتار می شود که گزینه ای جز فرار از مرگ ندارد. حالا این گزینه اجباری از کدام روندها و ویژگی ها و باورها سربرآورده است؟ در مقابل این قربانی، سه طرف وجود دارند که کناکنشهای میان آنها سرنوشت قصه را شکل می دهند: جامعه سفیدپوست، قشر روحانی مسیحی، دولتمردان. دو زمینه اجتماعی و سیاسی در اینجا دخیل هستند: فرهنگ عمومی آمریکا که ضد سیاهان است، و دیگری فرهنگ سیاسی مدرن مبتنی بر انتخابات و دموکراسی. قصه تجاوز به دختر سفیدپوست از سوی نوجوان سیاه از اساس باطل است ولی خانم روحانی که دارای افکار نژادپرستانه است چنین قصه ای را سرهم بندی می کند. او از افزایش جمعیت سیاهان و قدرت گرفتن احتمالی آنها در آینده بیم دارد و خواهان اخراج آنها به قاره آفریقا است. او می داند بدنه قوی سفیدپوستان حامی ایده اوست زیرا در کل نگرش منفی به آنها وجود دارد. دخترک هوسباز است و می خواهد با مردان مختلف باشد. مردان سفیدپوست از هر قشری به او نگاه هرزه دارند و کسی آن را شماتت نمی کند؛ بدتر از داستانی که برای نوجوان سیاه ساخته اند. اخلاق اجتماعی این را مجاز و آن را شدیدا قبیح می داند. در این قصه نماد دولت مدرن رئیس کلانتری و دادستان اند. دولت مدرن برای کنترل و هدایت نیروها و شکافهای اجتماعی برای سعادت جامعه شکل گرفته اند: مهندسی نیروهای اجتماعی. اما در این قصه، تمام هم و غم آنها حفظ صندلی های قدرت است. آنها به اردوگاه دموکراتها تعلق دارند و نگران هستند که عدم همراهی با خواست عمومی (اعدام کردن سیاه پوست) به شکست انتخاباتی که به زودی برگزار خواهد شد، برساند. کلانتر برای فرار از موقعیت، ترجیح می دهد از محل کار دور باشد تا در دسترس نباشد. دادستان می داند او مستحق اعدام نیست، ولی نباید به گونه اوضاع پیش برود که موقعیت انتخاباتی آسیب ببیند. دولت آنقدر با سیاست رفتار می کند که سرنوشت نوجوان بیچاره در دستان پرقدرت جامعه بی رحم افتاده است. در اینجاها، دودستگی های درون سفیدپوستان هم خودنمائی می کند که برای خود حق و حقوقی برای شکار سیاه پوست می سازند و براساس آن به درگیریهای خونین با یکدیگر مشغول می شوند. تک و توک سفیدپوستان منصفی هم پیدا می شوند که این ماجرا را صحیح و اخلاقی نمی دانند ولی اسیر امواج جامعه اند؛ خودشان طرد یا کشته خواهند شد. این رمان هم ارزش ادبی دارد و هم ارزش مردمشناسی و جامعه شناسی آمریکائیهای سفید پوست. https://eitaa.com/mbehestani