🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 -ماجرا از اونجا شروع شد که طی یه سری تحقیقات و یجورایی تقریبا اتفاقی تونستم رییس اصلی این باندو پیدا کنم... دستگیرش کردیم ولی هیچ مدرکی ازش وجود نداشت... خب البته چیز عجیبیم نیست،هرچی نباشه رییس بزرگ ترین باند خلافکاری بود... این شد که چون من هم از نظر هیکلی هم از نظر صلاحیت از همه مناسب تر بودم شدم جایگزینش... و چون هیشکی بدون نقاب ندیده بودتش و کسیم زیاد صداشو نشنیده بود کار من خیلی راحت بود... این شد که ما اونو تو بخش انفرادی و مخصوصی تحت الحفظ نگهش داشتیم تا زمانی که هم مدرک جمع کنیم هم کل باند و دستگیر کنیم... این باند از قبل دنبال یه شرکت بود برای لاپوشونی قاچاقاشون... این شد که من تصمیم گرفتم برای اینکه خیالم راحت تر باشه و همه چی زیر نظر خودم باشه و اشناییت بیشتری داشته باشم شرکت عمورو به عنوان شرکت منتخب اعلام کنم... که اينجا شما وارد داستان شدی... حقیقتا من کاملا بهت مشکوک بودم، فکر کردم از افراد همین باندی و یجورایی میخوای دردسر درست کنی... ولی بعد معلوم شد که واقعا دخترعمومی... ولی بازم من نمیتونستم بهت اعتماد کنم... این شد که مجبور شدم با تهدید و دروغ و... کاری کنم که باهام راه بیای... هیچکس از پلیس بودن من اطلاع نداشت و نبایدم اطلاع میداشت این شد که نتونستم حقیقتو بگم... واسه ماموریتم که کاملا خطرناک بود... خلاصه منو بردیا و مامورای دیگمون مثل همون بهاران خانم بین این باند پخش شدیم و توی محل ماموریتمون مستقر شدیم و به اندازه ی کافی مدرک جمع کردیم... دیشب تو مهمونی تمامی افراد و اعضای باند و تمام طرف قراردادا حضور داشتن... بهترین موقع برای دستگیری و عملی کردن نقشه هامون بود که خبر رسید نیروهای ناشناسی دور کاخ مستقر شدن که از قرار معلوم نیروهای دایی شما بودن... بعدشم که قضیه شقایقو مرگش... نیروهای دایی شما و نیروهای ما باهم یکی شدن و موفق به دستگیری همه ی افراد داخل کاخ شدن و پرونده ی این باند خلافکاریم بسته شد... در ضمن اون قضیه ی قرص و کشتن عمو همش فیلم بود، و من میدونستم و دیدم شما گوش وایسادی و تمامی جریانات برنامه ریزی شده بود... اینطوری شد که... منم هم تونستم ماموریتم و خوب انجام بدم هم ترفیع درجه بگیرم... و هم... خشکم زده... اتفاقات اخیر مثل فیلم از جلوی چشمام رد میشه... به سختی آب دهنمو قورت میدم... +هم چی؟ آرمین نگاهی بهم میندازه و سرشو میندازه بالا و با تردید میگه... -هیچی +من... من واقعا متاسفم... منو حلال کنید لطفا... من... من زود قضاوتتون کردم... آرمین لبخند ارامش بخشی میزنه و میگه -نه... شما منو ببخشین... ببخشید که اذیت شدین... در ضمن... درمورد مهمونی... من مجبور بودم بگم که اون لباسارو بپوشین، برای اینکه شک نکنین... وگرنه من خودم از ته ته قلبم خیلی خوشحال و مفتخر بودم که چادر سرتون بود... خوشحالم که قدر خودتونو میدونین و مواظب امانت مادرم هستین... میخندم... +باورم نمیشه... باورم نمیشه شما همون آرمین آم... یعنی آقا آرمین دیشب باشی... یهو ترس کل وجودمو پر میکنه... با تردید و صدای اروم زمزمه میکنم... +ببینم نکنه اینم یه بازی جدیده؟ ارمین جفت ابروعاشو بالا میندازه و میگه -فعلا نمیتونین از جاتون بلند شین تا سرمتون تموم شه... ولی برای اینکه حرفامو باور کنین مجبورم از سوپرایزم تو ساحل صرف نظر کنم و الان سوپرایزمو نشونتون بدم... با قیافه ای مثل علامت سوال نگاش میکنم که پا میشه و از اتاق میره بیرون... همینجوری منتظر میمونم که بعد چند دقیقه در باز میشه و.... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱