🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 با بغض به چشمای مهربونش که حالا نگران بود نگاه کردم... پریدم بغلشو از نگاه های تهدید آمیز ارمین به زهرا گفتم... به اینکه نگران خانوادمم... قلبم طاقت نیاورد و پاشدم رفتم اتاق ارمین... در زدم... -بیا تو... رفتم داخل... -میدونستم میای... بالاخره دیر یا زود با زور یا با میل باید باهام معامله کنی... +چی میخوای؟ -خودت خوب میدونی... +اره...فردا بریم محضر...همرو میزنم به‌ نامت...فقط بیخیال خانوادم شو -فکر نمیکردم انقدر زود جا بزنی...فکر میکردم میگی عمرا دستم به اون اموال برسه و زحمات چند ده ساله ی عمو رو حفظ میکنی... ولی حالا میبینم که بره کوچولو جا زده... قطره های اشک فوری دویدن پشت چشمام... نمیتونستم نفس بکشم... داشتم چیکار میکردم؟ باید...باید زحمات پدرو حفظ میکردم یا به بادشون میدادم...معلوم نبود ارمین چه بلایی سر اون اموال بیاره...حتی ممکنه بعد از گرفتن اموال بابا و مامانو اذیت کنه عذاب بده... وای آیه وای...داری چیکار میکنی؟ دشمنت خودش باید لو بده که تو داری اشتباه میکنی؟؟؟ ولی... ولی پس خانوادم؟ اگر اسیبی به اونا بزنه؟ وای خدایا خودت کمکم کن... -هوی...دخترجون...با توعما +ب...له -خب؟معامله میکنی؟ خب قبل از جواب دادن باید بگم شما دوتا مادر پدر داری... حواست به جفتشون باشه... بعدم با تمسخر پوزخند زد +این اموالو میخوای چیکار؟ چجوری انقدر با خیال راحت دم از کشتن ادما میزنی؟ اصلا این همه ادم برای کشتن و تهدید کردن ادما چرا باید دور تو باشن؟ تو از اون شرکت میخوای چه استفاده ای بکنی؟ ارمین متعجب با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد... خودمم از حرفام تعجب کردم... انگار اختیار زبونم دستم نبود... ولی...حقیقت داشت... واقعا چرا؟؟؟ ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱