✅ به نام خالق سازنده پرده ها
✅ نخ وصل
همه چیز با آمدن مدیر جدید و جوان تغییر کرد.
آن روز را خوب به یاد دارم.
مرد جوانی که با ورودش همانند کارآگاهان همه چیز را یکی یکی و با دقت برانداز می کرد.
ناگاه نگاهش روی من قفل شد.
در همان لحظه آقای محبی با سینی چای وارد شد.آقای محبی، بابای مدرسه را می گویم. پیرمرد خمیده ای که همیشه قبل از آمدن بقیه با دستمال نمداری به سرو روی من میکشد و غبارها را از من میگیرد، گویی جانی دوباره به من می بخشد.
خودم را برانداز کردم و با خود گفتم:«مگر چه دیده؟؟؟!!!». به روزهای گذشته سفر کردم.
روزهای آغازین مهر، باد ملایمی از پنجره وارد شد و با عبور از جوارحم، صدای دل نشینی در کلاس پیچید.
روزهایی که حکم ابزار موسیقی را برای خواننده ها و نوازنده های کلاس داشتم.
یا روزهایی که حکم سنگر را برای بچه های کلاس، آخر آنها برای در امان ماندن از تیرهای آتشین و بی امان آفتاب به من پناه می آوردند.
درست است که تعدادی از تیغه هایم آن بالا و تعدادی دیگر در پایین هستند، اما این فاصله هیچگاه باعث ایجاد اختلاف طبقاتی و جدایی بین ما نشده.باز هم در هر شرایطی دست همدیگر را محکم گرفته ایم.
چه زیباست، تیغه هایم از بالا تا پایین همگی با یک نخ واحد به اصل خود وصل هستند.
به راستی، آیا بنی آدم نیز در تلاش است تا نخ اتصالش به آن بالایی حتی اگر به مو هم رسید پاره نشود؟؟؟
همچنان غرق در روزهای شیرین گذشته بودم که ناگاه با صدای در به خود آمدم.
همینکه هوشیار شدم، دیدم مدیر جوان روبرویم ایستاده و همچنان برّوبر(خیره خیره) مرا نگاه می کند.
خدا خدا می کردم کسی بیاید، تلفنی زنگ بخورد یا چیزی حواسش را پرت کند تا از دستِ نگاهِ ادامه دارش نجات یابم.
گویی آقای محبی ذهن مرا خوانده بود، آخر در همان لحظه وارد شد.
با ورود پیرمرد نگاه هردویمان به سمت او چرخید با این تفاوت که مدیر جوان منتظر ورود ایشان بود اما من متعجب از این ورود.
آخر، همیشه این مواقع آقای محبی با سینی چای وارد می شد اما این دفعه با قلم مو و قوطی رنگ به دست.
مدیر وسایل را از دست آقای محبی گرفت و خودش مشغول به کار شد.
باورم نمی شد، چون منتظر اقدامی دیگر از طرف این جوان بودم.
باهر قلم مویی که بر روی تیغه هایم کشیده میشد احساس شادابی و جوانی میکردم.
خودم را در آیینه ای که روبرویم برروی دیوار نصب شده بود نظاره می کردم. حالا معنی آن نگاه ها را می فهمم.
فردای آن روز معلم ها با حضور در مدرسه و دیدن من، رو به مدیر جوان کردند و گفتند: «گمان می کردیم با توجه به جوان، مدرن و به روز بودنت پرده های امروزی را ترجیح می دهی؟؟!!»
مدیرجوان لبخندی زد وگفت:«چند روز پیش به صورت اتفاقی به مطلبی جالب درباره امام خمینی(ره)برخورد کردم.ماجرای وضو گرفتن ایشان با ظرف کوچکی از آب.»
برایم جالب وتعجب برانگیز بود این میزان از توجه به صرفه جویی،آن هم از سمت یک رهبر جامعه اسلامی.
حالا از یک چیز به ظاهر جزئی گرفته تا کلان ترین چیز، فرقی ندارد، اسراف، اسراف است.
به راستی، من و تویی که به راحتی شعار «مطیع امر رهبریم»را بر زبان می آوریم، چقدر توانسته ایم افکاری همانند ایشان را داشته باشیم، با این افکار زندگی کنیم ویا حتی این افکار را نشر دهیم؟؟؟
لطفا کمی تامل.....
✍زهرا کریمی
📆تابستان1400
✏️
@medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc