بر سر دوراهی
با صدای بمش گفت: اگر محمد مهدی یک ساعت بیاید. جایی که من در آن درس میخوانم را ببیند. به کل بچههای گشت پیتزا میدهم.🍕
بچه های گشت مشغول خوردن نان و پنیر و سبزی بودند که چشم هایشان گرد شد. نمی دانستند چه بگویند!
معین که کنار من نشسته بود .از شدت حرف احسان سبزیهایی که در دهانش بود با سرفه بیرون انداخت.🤮
من که تربچه را نجویده قورت دادم .😦
همه کُپ کرده بودند.
من هم نگذاشتم کسی زود تر از من حرفی بزند بدون وقتکشی ابرو هایم را درهم فرو بردم.😡
اولش خواستم دو سه تا بد و بیراه بهش بگویم.
قبلتر از اینهم به من گیر داده بود. هرشب که پایگاه بود میآمد کنارم می نشست و میگفت بیا آنجا درس بخوان فضای خوبی هست . فرصت را از دست نده و از این طور تعریف های الکی 😒
فکر می کرد در کاخ شاه عباس درس میخواند 😠من هم هر بار جوابی به او می دادم.
می گفتم فکر کردی مردم شما را دوست دارند هرچه می کشند از دست شما ها هست .
ولی اینبار فرق میکرد.
پیشنهادش را در جمع گفت😰
به جای بد و بیراه، اخم کردم و گفتم:
_من نه حال و پروای حرف مردم را دارم و نه میخواهم آیندهام را خراب کنم😬
سر سفره و در حالی که همه هنوز در شُک بودند . به حرف هایم ادامه دادم .
_من ده سال است که درس خواندهام کمتر از دو سال دیگر فقط تا موفقیتم ماندهاست.🤩
مگر خل شده ام که درسم را رها کنم و بیایم جایی درس بخوانم که غیر از فحش مردم و بد و بیراه چیزی ندارد.
احسان گفت تو فقط این حرف ها را شنیده ایی .حالا من یک بار گفته ام بیا ببین و با چشم خودت قضاوت کن. 🤔
حرفهایم فایدهای نداشت زهر حرفش داشت اثر میکرد.🐍
بچههای گشت یکییکی وسط شام خوردن شروع به حرف زدن با من کردند
من خیلی کلافه و عصبی شده بودم. اما بچه های پایگاه خوشحال. 😄
ادامه دارد ......
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_سوم
✍محمد مهدی پیری اردکانی
✏️
@medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc