مداد من
بر سر دوراهی _/پایگاه یک هفته قبل_/ در کوچه‌ای تاریک مشغول گشت‌زنی بودیم. باتون در دستم سنگینی
بر سر دوراهی با صدای بمش گفت: اگر محمد مهدی یک ساعت بیاید. جایی که من در آن درس می‌خوانم را ببیند. به کل بچه‌های گشت پیتزا می‌دهم.🍕 بچه های گشت مشغول خوردن نان و پنیر و سبزی بودند که چشم هایشان گرد شد. نمی دانستند چه بگویند! معین که کنار من نشسته بود .از شدت حرف احسان سبزی‌هایی که در دهانش بود با سرفه بیرون انداخت.🤮 من که تربچه را نجویده قورت دادم .😦 همه کُپ کرده بودند. من هم نگذاشتم کسی زود تر از من حرفی بزند بدون وقت‌کشی ابرو هایم را درهم فرو بردم.😡 اولش خواستم دو سه تا بد و بیراه بهش بگویم. قبل‌تر از این‌هم به من گیر داده بود. هرشب که پایگاه بود می‌آمد کنارم می نشست و می‌گفت بیا آن‌جا درس بخوان فضای خوبی هست . فرصت را از دست نده و از این طور تعریف های الکی 😒 فکر می کرد در کاخ شاه عباس درس می‌خواند 😠من هم هر بار جوابی به او می دادم. می گفتم فکر کردی مردم شما را دوست دارند هرچه می کشند از دست شما ها هست . ولی این‌بار فرق می‌کرد. پیشنهادش را در جمع گفت😰 به جای بد و بیراه، اخم کردم و گفتم: _من نه حال و پروای حرف مردم را دارم و نه می‌خواهم آینده‌ام را خراب کنم😬 سر سفره و در حالی که همه هنوز در شُک بودند . به حرف هایم ادامه دادم . _من ده سال است که درس خوانده‌ام کمتر از دو سال دیگر فقط تا موفقیتم مانده‌است.🤩 مگر خل شده ام که درسم را رها کنم و بیایم جایی درس بخوانم که غیر از فحش مردم و بد و بیراه چیزی ندارد. احسان گفت تو فقط این حرف ها را شنیده ایی .حالا من یک بار گفته ام بیا ببین و با چشم خودت قضاوت کن. 🤔 حرف‌هایم فایده‌ای نداشت زهر حرفش داشت اثر می‌کرد.🐍 بچه‌های گشت یکی‌یکی وسط شام خوردن شروع به حرف زدن با من کردند من خیلی کلافه و عصبی شده بودم. اما بچه های پایگاه خوشحال. 😄 ادامه دارد ...... ✍محمد مهدی پیری اردکانی ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc