مداد من
بر سر دوراهی با صدای بمش گفت: اگر محمد مهدی یک ساعت بیاید. جایی که من در آن درس می‌خوانم را ببیند.
بر سر دوراهی از سر سفره بلند شدم . رفتم در اتاق کناری، روی پشتی ابری آبی‌رنگی نشستم . احسان غیبش زده بود فکر کنم به بچه‌ها گفته بود که من را راضی کنند . چند لحظه‌ای در اتاق تنها بودم با خودم حرف میزدم . _من که تصمیمم را گرفته‌ام درضمن آینده ارزشمندم را به یک پیتزا نمی‌فروشم.🍕 داشتم برای خودم منبر می‌رفتم که رضا همان سر تیم من در گشت مثل تانک توی اتاق آمد. _ بچه زده به سرت. این اتفاق صد سال یک‌بار می‌افتد 😋 _ رضا مزخرف نگو. 😬 _ اگر من جای تو بودم می‌رفتم . چند وقتی هست با رفقا پیتزا نخورده‌ام .😋 _ تو برو ببین بجای من. ابرو هایش را بالا انداخت و لبخندی زد . _نمی‌شود. خودت باید بروی. میان صحبت من و رضا معین جانشین فرمانده با چهره جدی اما از توی دل خوشحال‌ توی اتاق آمد. 🏛 حال پریشان و رنگ سرخ چهره‌ام را دید گفت خیال می‌کنی به خواستگاریت آمده اند. بچه از تو خواسته است که بیایی آنجایی‌که در آن درس می‌خواند را ببینی فقط همین . اسمش چه بود آهان حوض🧐 نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم . _کله پوک حوزه 🤦‍♂😂 حوض که در خانه خودمان هم هست _حالا هر چی حسابی خنده ام گرفته بود. کمی به مغزش فشار آورد با دست راستش بشکنی زد. _فهمیدم. تو می‌روی حوزه چند تا درخت و چند تا شیخ را می‌بینی و بر میگردی. گفتم به همین خیال باش .😝 نقشه اش را ادامه داد معین _اگر هم با تو صحبت کردند انگشت‌هایت را در گوشت می‌کنی و چیزی نمی‌شنوی.🙃 اگر چیزی هم تعارف تو کردند مبادا بخوری شاید هیپنوتیزم کنند تورا. و بعد برمی‌گردی و به کارهایت می‌رسی. و ما هم به شام می‌رسیم‌ . _معین میترسم گیرم بیندازند این‌ها با پنبه سر می‌برند🔪 _ غمت نباشد من نمی‌گذارم.✊ فرمانده در را باز کرد _معین خوب روی مخش کار کن 🧠 معین نقشه‌اش را به فرمانده گفت فرمانده هم تبسمی کرد . _ نقشه ات مثل نقشه‌های عمروعاص است معین خیلی دقیق است.😅 ادامه دارد..... ✍محمد مهدی پیری ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc