بر سر دوراهی
از سر سفره بلند شدم . رفتم در اتاق کناری، روی پشتی ابری آبیرنگی نشستم .
احسان غیبش زده بود فکر کنم به بچهها گفته بود که من را راضی کنند .
چند لحظهای در اتاق تنها بودم با خودم حرف میزدم .
_من که تصمیمم را گرفتهام درضمن آینده ارزشمندم را به یک پیتزا نمیفروشم.🍕 داشتم برای خودم منبر میرفتم که رضا همان سر تیم من در گشت مثل تانک توی اتاق آمد.
_ بچه زده به سرت. این اتفاق صد سال یکبار میافتد 😋
_ رضا مزخرف نگو. 😬
_ اگر من جای تو بودم میرفتم . چند وقتی هست با رفقا پیتزا نخوردهام .😋
_ تو برو ببین بجای من.
ابرو هایش را بالا انداخت و لبخندی زد .
_نمیشود. خودت باید بروی.
میان صحبت من و رضا معین جانشین فرمانده با چهره جدی اما از توی دل خوشحال توی اتاق آمد. 🏛
حال پریشان و رنگ سرخ چهرهام را دید گفت خیال میکنی به خواستگاریت آمده اند.
بچه از تو خواسته است که بیایی آنجاییکه در آن درس میخواند را ببینی فقط همین .
اسمش چه بود آهان حوض🧐
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم .
_کله پوک حوزه 🤦♂😂
حوض که در خانه خودمان هم هست
_حالا هر چی
حسابی خنده ام گرفته بود.
کمی به مغزش فشار آورد با دست راستش بشکنی زد.
_فهمیدم. تو میروی حوزه چند تا درخت و چند تا شیخ را میبینی و بر میگردی.
گفتم به همین خیال باش .😝
نقشه اش را ادامه داد معین
_اگر هم با تو صحبت کردند انگشتهایت را در گوشت میکنی و چیزی نمیشنوی.🙃
اگر چیزی هم تعارف تو کردند مبادا بخوری شاید هیپنوتیزم کنند تورا.
و بعد برمیگردی و به کارهایت میرسی.
و ما هم به شام میرسیم .
_معین میترسم گیرم بیندازند اینها با پنبه سر میبرند🔪
_ غمت نباشد من نمیگذارم.✊
فرمانده در را باز کرد _معین خوب روی مخش کار کن 🧠
معین نقشهاش را به فرمانده گفت فرمانده هم تبسمی کرد .
_ نقشه ات مثل نقشههای عمروعاص است معین خیلی دقیق است.😅
ادامه دارد.....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_چهارم
✍محمد مهدی پیری
✏️
@medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc