بر سر دوراهی
ساعت شش صبح بود .
⏲ سید احمد استاد بنای من دم در منتظرم بود.
سلام علیک کردیم. پشت سرش نشستم. موتور قراضهای داشت🛵
هوا خنک و دلنشین بود🌥 فکرم مثل دیشب مشغول بود .
به خانهای که در آن کار میکردیم رسیدیم تاریخی و فرسوده بود.
مشغول کاه الک کردن شدم. سید رفت و در اتاقی روی زمین پر از خاک نشست و سیگارش را روشن کرد.🚬
گوشی رده خارجش را بیرون آورد.📱 بلندگوی نیمسوخته ای تلفنش داشت. وقتی آهنگ میگذاشت صدای خشخش فقط از آن فهمیده میشد.😂
اینبار آهنگی گذاشته بود که صدای زن از لابهلای خشخش ها فهمیده میشد. 👩
گفتم سید احمد میگویند صدای زن حرام است عوضش کن !
سید احمد سیگارش را گوشه لبش برداشت و دودش را آهسته بیرون داد💨
_میبینم حرفهای آخوندها را میزنی نکند میخواهی آخوند شوی.🧐
_ خیالت راحت و هر چه بشوم آخوند نمیشوم. 😅
_ احسنت احسنت درضمن اگر آخوند هم شدی اولین نفری که به تو فحش میدهد خودم هستم۰😠
خنده ای کردم بهش گفتم استاد هر جایی خوب و بد دارد. 😏
گفت اتفاقا تنها جایی که همه آنها بد هستند آنجاست. بلند شد و مشغول کاهگل سازی شد.
با خودم گفتم پس واجب شد ته و توی این ماجرا را در بیاورم.🤩
لحظهشماری میکردم که عصر شود وبه دوره بروم تا از ماجرا سر در بیاورم .🤓
ساعت سه و نیم به سوی محل برگزاری دوره حرکت کردم .
تعدادی از بچههای پایگاه هم در دوره شرکت میکردند .😉
وقتی داخل شدم انگار منتظر من بودند خیلی خوشحال شدند .
گفتم این خوشحالی از دیدن من است یا بخاطر پیتزا است 🤦♂😂
ادامه دارد....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_ششم
✍محمدمهدی پیری اردکانی
✏️
@medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc