بر سر دوراهی
تنهایی به حوزه می ترسم بروم خجالت می کشم 😅باید کسی را پیدا کنم تا همراهم بیاید🤔
حسابی فسفر سوزاندم تا کسی را پیدا کردم 🤯
آهان یافتم 🤠حامد 🤩کسی بود که میگفت میخواهم به حوزه بروم ولی مادرش نمی گذاشت 😂مادرش شرط کرده بود که تا وقتی که دیپلمش نگیرد نمیگذارد بیاید حوزه 😳
بهش زنگ زدم
_سلام حامد همراهم میآیی یکشنبه حوزه را ببینیم 🧐
_سلام چطور شده🧐چه نقشه ایی داری
_ بعداً میگویم داستانش مفصل هست فقط در همین حد بدان که میخواهم ببینم آن جا را و شاید هم ثبت نام کنم 😎
_خوب منم پس همراهت می ایم ولی باید بگویی چه شده 👌
با شیخ حسین هم در دوره برگ سبز هماهنگ کردم💐 قرار شد یکشنبه ساعت نه برویم حوزه🌺
✅یکشنبه جلوی در حوزه ✅
ساعت از نه گذشته بود من و حامد در حوزه منتظر شیخ بودیم گفته بود ساعت نه می آیم🌹
از نگهبان که پرسیده بودیم گفت هنوز نیامده است (این چند خط داستان در قسمت اول ذکر شده و به همین دلیل خلاصه آورده شده است )
بعد از اینکه من کل داستان را برای حامد تعریف کردم شیخ حسین هم با پراید سر رسید 🚘
بعد از سلام و حال و احوال و معرفی حامد
وارد حوزه شدیم 🙃
نگهبان گفت شیخ مهمان دارید مثل اینکه 😅
_آقای محمدی اختیار دارید اینها میزبان هستند 😊
خیلی استرس داشتم قشنگ ضایع بود از رنگ سرخ لپ هایم و دست هایم که عرق کرده بود 😓
حامد که انگار نه انگار😶 حوزه با آشپزخانه خانه یشان فرقی نداشت
از راهرویی که اتاق نگهبان در آن بود گذشتیم
بار اولم بود که حوزه را میدیدم👀
خیلی برایم عجیب بود حیات بزرگی داشت و در آن چهار باغچه کوچک بود که در هر کدام از باغچه ها درخت های نارنج سبز و قشنگی بود که میوه های نارنج نا رس به آنها آویزان بود🍊 کنار هر باغچه نیمکت های چهار نفره بود 🛋
مثل پارک بود خیلی زیبا بود دو طبقه بود و اتاق های سه در چهار دور تا دور حیات بزرگ بودند 🏞
چندین بچه طلبه هم ما را مثل اجنوی ها نگاه می کردند 😆
شیخ حسین در اتاق معاونت تهذيب را باز کرد گفت بفرمایید داخل
وارد شدیم از چهره آرام حامد کفری شده بودم
در اتاق یک شیخی با ریش های نسبتا بلند و سیاه و سفید پشت میزش نشسته بود و مشغول تایپ کردن بود 📠
اتاق قدیمی و زیبایی بود از جایش بلند شد و سلام علیک کردیم 🙌 مثل اینکه خبر داشت ما قرار است بیاییم 😅
شیخ حسین ما را معرفی کرد و به ما گفت ایشون شیخ راهب هستند معاونت تهذيب حوزه 🙃
شیخ حسین گفت که بچه ها بیایید بشنید
خودش روی زمین وسط اتاق نشست تعجب برانگیز بود ما هم کنارش نشستیم 😉
شیخ راهب گفت من بروم چای بیاورم برای مهمانان ☕️
شیخ حسین گفت خوب اقا محمد این حوزه واقعی . با حوزه ایی که در ذهنت ساخته بودی چه فرقی دارد 🤦♂😅
_حاج اقا اول فکر میکردم که شیخ ها با مردم فرق دارند فکر میکردم همه شان مثل یک دیگر هستند
همه شکمشان بزرگ هست اول شکمشان وارد میشود بعد خودشان 😂
شیخ از خنده داشت دق می کرد
ولی حالا نه میبینم فرقی با مردم عادی ندارند
شیخ راهب با چهار چای آمد داخل ✅
ادامه دارد ......
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_دهم
✍محمد مهدی پیری اردکانی
✏️
@medademan
https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc