مداد من
خوشحالم که ترکیدم او که بالاتر از همه نشسته بود، و هر روز یک مدل، ژلی، کرمی و ضد آفتابی به پوستش می‌زد. با غرور تمام، به بقیه گفت: خوب گوش کنید. الان ، فصل پاییز است. و با این پوست‌های خشکی که دارید، اگر پرخوری هم بکنید، حتماً می‌ترکید. یک دفعه صدای ترکیدن کوچولو آمد. با نگاه تمسخر آمیز بقیه، کوچولو خودش را جمع کرد و با آه و ناله گفت: چرا من.... چرا ترکیدم؟ صدای خنده بقیه شبنم‌هایی را، روی لپ های کوچولو نشاند. یکی از دوستان او با ترس گفت: یع نی او ، او را برای یلدا نمی‌برند؟ او که بالاتر از همه نشسته بود، خیلی محکم گفت: نه، کسی را برای یلدا می‌برند، که پوست خوبی دارد. کوچولوی ما خیلی ناراحت بودکه، صدای زوزه باد همه جا پیچید و به شدت او راتاب داد و تاب داد. کوچولو خودش را محکم گرفت و با ناله گفت: خدایا اگر بیفتم تکه بزرگم.... که یه دفعه باد او را انداخت. بچه‌ها به نظرتون کوچولو کیه،؟ چیه؟ بله غنچه‌های من، او اناری بود که باد آن را محکم تاب می‌داد. انار کوچولو از شاخه جدا شد. با ترس چشمهایش را بست. ولی انارهایی که پایین درخت بودند، چترهایشان را باز کردند و کوچولو رادر آغوش گرفتند. کوچولو با تعجب چشمانش را باز کرد و خودش را در بغل دوستانش دید. نفس عمیقی کشید و با خوشحالی شبنم‌ها را از گونه‌اش پاک کرد وگفت: عجب، سقوط خوبی ! یکی از انارها که خیلی خندان شده بود. با صدای کلفتی گفت: آهای کوچولو، از مسخره آنها ناراحت نشو. ما هم یک جایی به کار می‌آییم.بعد آهسته گفت: سیر را باش که طعنه بر پیاز می‌زند. همین موقع، ننه صفا با سبدی دردست، وارد حیاط شد. به مشتی که مشغول آبیاری بود، گفت: مشتی یه هندونه ی خندون خریدم از همین پسرک سر کوچه. مشتی که به بیلش تکیه داده بود. زیر چشمی یک نگاهی به بی بی کرد وبا تعجب گفت: هندونه ی خندون؟ بی بی گفت: هندونه که خندون نبود، دستهای لرزون من آن را خنداند. مشتی باخنده گفت: امان از دستهای لرزون بی بی. بی بی گفت: حالا چند تا انار می خواهم. مشتی به درخت انار نگاه کرد و با ناراحتی گفت: چند تا انار به ظاهر خوب، بالای درخت هست. اما حیف من ... بی بی گفت: نه، آنها زیاد آفتاب تو سرشون خورده، دیگه پوک شدن. این هم روزی این کلاغها باشه. یک دفعه نگاه مشتی به پایین درخت افتاد و گفت: انار خندون می خوای ؟ بی بی گفت: چرا که نه،همه چیز خندونش خوبه. مشتی سبد بی بی را پر کرد وگفت:انگار خدا برای ما چیده،چه انارهای خوبی. الحمدلله سبد را پر کرد و به بی بی گفت: دیگه چیزی برای یلدا لازم داری؟ بی بی گفت: کاش یه کدوی بزرگ داشتیم. وبه یاد قدیم آش کدو می‌پختیم. مشتی با خوشحالی گفت: کدو داریم. آن هم چه کدویی.. و با زحمت تمام کدو رابلند کرد. اما کدو از دست لرزان مشتی افتاد. بی بی خندید و گفت: اینم کدوی خندون مشتی گفت: کدوی خندون ، هندونه خندون ،انار خندون، با دوتا دست های لرزون بوی عطر چای بی‌بی خونه رو پر کرد. بی بی کنار سماور نشست. انارها را دانه کرد. وقتی انار کوچولو را دید. گفت: چقدر این انار دوست داشتنی هست. مشتی انار را نگاه کرد و گفت : یادته سید مجتبی چقدر انار دوست داشت. انار کوچولو را بو کرد وگذاشت کنار عکس سید مجتبی و گفت: بفرما، آقا مجتبی، این هم، برای شما بی بی دانه انار ها را در ظرف‌های کوچولو ریخت. مشتی گفت: بی بی ما که مهمان نداریم چند تا ظرف پر می کنی؟ بی بی یک نگاهی به عکس‌های بچه‌ها کرد و گفت: این برای آقا مجتبی، این، برای آقا محمود ،این هم، برای آقا محمد رضا مشتی با خنده گفت: من سهم همه را می‌خورم. بی بی گفت: مشتی، انگار صدای در میاد!! مشتی که گوشش سنگین بود، گفت: بی بی جان مهمان می‌خواهی؟ بی بی گفت: نه واقعاً صدای در می‌آید. وقتی مشتی در را باز کرد. بلند به بی بی گفت: بی بی جان ،بی بی جان یک اتوبوس آقا مجتبی، آقا محمود و آقا محمدرضا داریم. بی بی که به یاد پسرهایش افتاده بود، با خوشحالی به سمت در رفت. بچه‌ها یکی یکی، در آغوش گرم بی بی رفتند و گفتند: ما می خواهیم یلدا را با شما باشیم. بی بی با روسری سفیدش اشک هایش را پاک کرد. و به آنها گفت: الهی دورتون بگردم خوش آمدید. مشتی یه نفس عمیقی کشید و گفت: بی بی، این بچه‌ها از همان پایگاه بسیج سید مجتبی هستند.یادته !! بچه‌ها دور سماور بی بی نشستند. مشتی از خاطرات پسر ها گفت وبی بی به همه یک لیوان چای و یک ظرف انار داد. انارها به همدیگر نگاه می‌کردند و با خوشحالی می‌گفتند. چه جای خوبی به کار آمدیم. انار کوچولو، کنار قاب عکس پسرهای شهید بی بی ، شاهد خنده های بچه‌ها بود و با خوشحالی گفت: خوشحالم که ترکیدم. کبری طهماسبی ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc