🌟🦋🌟🦋
🦋🌟🦋
🌟🦋
🦋
#صد_نفر_ناشتا
#قسمت_سی_و_چهارم
جلوی در پادگان عادل چمدانش را زمین گذاشت و سراغ کاس آقا را گرفت. کاس آقا را صدا زدند. وقتی دانست عادل را به جرم ایستادگی در مقابل فرماندهان و احقاق حق صدنفر آدم به کجا می فرستند؛ خندید و گفت:
- حسین بن علی سر در راه حق داد. جای شیر توی بیابانه. شک ندارم هر جا بری میتونی گلیم خودتو از آب بیرون بکشی. شاید گلیم چندتا بیدست و پا رو هم روش.
کسانی هم که اون جور جاها زندگی میکنن آدمن، اگه اونا تونستن دوام بیارن تو چرا نیاری؟ لای پر قو که بزرگت نکردهن. یه ناخدا عیسی گراشی هم اونجا هست که از کفر ابلیس مشهورتره، حتماً به دیدنش برو. سلام منو بهش برسون آدم باخدا و مهمان دوستیه. اگه مشکلی داشته باشی و بهش رجوع کنی پا پس نمیذاره و نه بهت نمیگه.
عادل به تنها چیزی که فکر نمیکرد بدی آب و هوا و دوری راه بود. به این میاندیشید که دلیلی برای ادامه راه مانده یا نه. عادل به خاطر ازدواج با دختری که از کودکی میشناخت و برای وفا به قولی که به او داده بود با گواهینامهای توی چمدان و درجهای روی بازو به بندری دورافتاده میرفت. امیدوار بود با دختر ازدواج کند؛ خواندن درس را ادامه بدهد و سر از دانشکده افسری در بیاورد، اما پس از اینکه به قول خود وفا کرده بود و با تحمل كليه ناملایمات یک ساله صاحب شغل و حقوقی ماهانه شده بود، آیا دختر بر سر قول خود مانده بود یا نه؟
وقتی در صندلی اتوبوس فرو رفته بود و کوهها و تپهها و درختان و دشتها را پشت سر میگذاشت به لحظاتی میاندیشید که با دختر مراد هم کلام خواهد شد.
به همه افراد در پایان دوره یکساله و قبل از حضور در محل خدمتشان پانزده روز مرخصی داده شده بود. عادل به زادگاهش میرفت تا چند روزی در خانه پدر باشد و در فرصتی دختر را ببیند. میدانست سیزده نوروز اگر تگرگ و بارانی نبارد خانواده مراد به باغ خواهند آمد.
***
مادر از دیدار عادل خوشحال شد و شب بعد از شام با پدرش از زن گرفتن برای او حرف زد. از دخترهائی گفت که برای پسرشان زیر سر گذاشته بود. دخترهائی که به گفته او به ماه گفته بودند در نیا که ما درآمدهایم.
عادل ساکت و متفکر نشسته بود. پدرش دستی به شانه او زد و گفت:
- عين خودمه. منم خجالت میکشیدم درست مثل دخترای چهارده ساله که خواستگار براشون میاد.
مادر گفت:
- چی میگی مرد؟ اون انتخاب خودشم کرده. دختر کوچیکه مراد رو میخواد.
پدر نگاهی به عادل کرد و گفت:
- آره پسر؟
عادل سر به زیر انداخت و چیزی نگفت.
مادر گفت:
- از من بپرس. بهش گفتم دختره به دردش نمیخوره.
پدر پرسید:
- چرا؟ اون دختر خواستنی و خوبیه. خیلی هم باادبه.
مادر گفت:
- بگو آب زیر کاهه، هرز خنده، سر به هواست. من روده دختر مراد رو وجب کردهام. برای پسرم دخترائی زیر سر گذاشتهم عین پنجه آفتاب.
✍️گودرز شکری
【
@meerag】
🌸🌿🌸🌿