✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺 🍃🌺 💥 *سه دقیقه در قیامت💥* 🌺 🔹 💠 قسمت قبل :... بی اختیار همراه با آن ها حرکت کردم. لحظه ای بعد،خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم❗ 🔸 این را هم بگویم که زمان، اصلاً مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صدها موضوع را مي فهمیدم و صدها نفر را می‌دیدم❗ آن زمان کاملاً متوجه بودم که مرگ به سراغ من آمده. اما احساس خیلی خوبی داشتم. 🍃 از آن درد شدید چشم راحت شده بودم. پسرعمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود. در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند، حالا داشتم آن دو ملک را می دیدم. چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتنى بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم. 🔅 ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت می‌کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم❗ روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم❗ 🔰 به اطراف نگاه کردم. سمت چپ من در دور دست ها، چیزی شبیه سراب دیده می‌شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود، شعله آتش بود❗ حرارتش را از راه دور حس می‌کردم. به سمت راست خیره شدم. 🌹 در دور دست ها یک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن سو احساس می کردم. به شخص پشت‌ میز سلام کردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. می خواستم ببینم چی کار دارد. 🔹 این دو جوان که کنار من بودند، هیچ عکس العملی نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد❗ 💥 قسمت هجدهم کتاب ( *سه دقیقه در قیامت* ) .🌹با تشکر*🌹 🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺