مهرآفرین ایرانی
#رمان_محمد_مهدی 167 🔰 اینجا نقش نیروهای مومن انقلابی روشن شد راه افتادن در کوچه و خیابان مردم رو
168 🔰 محمد مهدی هم اومد اسم نوشت و رفت ساده و مخفی بدون اینکه کسی متوجه بشه 👈👈وقتی داشت می رفت یه مرتبه یه صدایی از پشت صداش زد ! 👌دید صدا آشنا هست برگشت ببینه کی هست بله ! خودش بود ! ⬅️⬅️ ساسان !!! ➡️➡️ ساسان قبل محمد مهدی اومده بود برای ثبت نام !!! ❇️ این دو دوست قدیمی که همیشه و همه جا با هم بودند، چی شد که اینجا از هم جدا بودند ؟ 👈چی شد که جداگانه و بدون خبر دادن به همدیگه اسم نوشتند؟ 👌 سوالی بود که هر دو از هم داشتند ❇️ محمد مهدی پیش دستی کرد، گفت ساسان منو ببخش من فقط به یک دلیل بهت نگفتم دارم میرم عراق اونم این که.... ✳️ ساسان نگذاشت محمد مهدی ادامه بده و گفت ، میدونم اتفاقا منم به همون دلیل بهت نگفتم که دارم میرم ثبت نام !!! محمد مهدی : واقعا؟ ساسان : بله داداش ، بله 💠 ما در شب نیمه شعبان حدود 20 سال قبل با هم عهد و پیمان بستیم که همیشه یار هم باشیم همیشه دست در دست هم در سختی ها و تنهایی ها و شادی ها 👈👈 اما این بار دلم نیومد، چون تو زن داشتی، بچه داشتی دلم نیومد بهت بگم و اونوقت تو رو در بایستی قرار بگیری و معذب بشی 👌محمد مهدی : اتفاقا منم دقیقا به همین دلیل بهت نگفتم ، تو هم زن داری ، دو تا بچه داری ، چطور راضیشون کردی؟ و... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی