#رمان_محمد_مهدی 168
🔰 محمد مهدی هم اومد
اسم نوشت و رفت
ساده و مخفی
بدون اینکه کسی متوجه بشه
👈👈وقتی داشت می رفت یه مرتبه یه صدایی از پشت صداش زد !
👌دید صدا آشنا هست
برگشت ببینه کی هست
بله !
خودش بود !
⬅️⬅️ ساسان !!! ➡️➡️
ساسان قبل محمد مهدی اومده بود برای ثبت نام !!!
❇️ این دو دوست قدیمی که همیشه و همه جا با هم بودند، چی شد که اینجا از هم جدا بودند ؟
👈چی شد که جداگانه و بدون خبر دادن به همدیگه اسم نوشتند؟
👌 سوالی بود که هر دو از هم داشتند
❇️ محمد مهدی پیش دستی کرد، گفت ساسان
منو ببخش
من فقط به یک دلیل بهت نگفتم دارم میرم عراق
اونم این که....
✳️ ساسان نگذاشت محمد مهدی ادامه بده و گفت ، میدونم
اتفاقا منم به همون دلیل بهت نگفتم که دارم میرم ثبت نام !!!
محمد مهدی : واقعا؟
ساسان : بله داداش ، بله
💠 ما در شب نیمه شعبان حدود 20 سال قبل با هم عهد و پیمان بستیم که همیشه یار هم باشیم
همیشه دست در دست هم
در سختی ها و تنهایی ها و شادی ها
👈👈 اما این بار دلم نیومد، چون تو زن داشتی، بچه داشتی
دلم نیومد بهت بگم و اونوقت تو رو در بایستی قرار بگیری و معذب بشی
👌محمد مهدی : اتفاقا منم دقیقا به همین دلیل بهت نگفتم ، تو هم زن داری ، دو تا بچه داری ، چطور راضیشون کردی؟
و...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی