#نجواهاي_شبانه ‏🍀🍂🌹🌸🌹🍂🍀 داشت در يك عصر پاييزي زمان مي‌ايستاد داشت باران در مسير ناودان مي‌ايستاد با لبي كه كاربرد اصلي‌اش بوسيدن است؛ چاي مي‌نوشيد و قلب استكان مي‌ايستاد! در وفاداري اگر با خلق مي‌سنجيدمش روي سكوي نخست اين جهان مي‌ايستاد... يك شقايق بود بين خارها و سبزه‌ها گاه اگر يك لحظه پيش دوستان مي‌ايستاد در حياط خانه گلها محو عطرش مي‌شدند ابر، بالاي سرش در آسمان مي‌ايستاد! موقع رفتن كه مي‌شد، من سلاحم گريه بود هر زمان كه دست مي‌بردم بر آن، مي‌ايستاد موقع رفتن كه مي‌شد طاقت دوري نبود جسممان مي‌رفت اما روحمان مي‌ايستاد ‏••• از حساب عمر كم كرديم خود را، بعد ما ساعت آن كافه، يك شب در ميان مي‌ايستاد قانعش كردند بايد رفت؛ با صدها دليل باز با اين حال مي‌گفتم بمان، مي‌ايستاد... "ساربان آهسته ران كارام جانم مي‌رود" نه چرا آهسته؟ بايد ساربان مي‌ايستاد! بايد از ما باز خوشبختي سفارش مي‌گرفت بايد اصلا در همان كافه زمان مي‌ايستاد... ﴿ كاظم بهمني﴾ ☄️ 🌙 ✨☄️ ❣️💫☄️ ❤️❣️✨🌙☄️ 🇮🇷 @mehre_mihan