۲ امیر ول کن نبود چندبار دیگه هم اومد و باز هم همون جواب رو از من شنید بهم گفت من معلم هستم و شغلم دائمیه زندگی خوبی برات میسازم وقتی سیلی محکمی بهش زدم رفت همون شد بار اخر و دیگه نیومد دو هفته گذشت متوجه رفتارهای عجیب خواهرم مهناز شدم گفتم چیزی شده گفت نه ولی همش شاد بود و تو فکر هر چی میپرسیدم هیچی نمیگفت روز معلم رسید که دیدم به جای دوتا کادو سه تا خریده پرسیدم سومی مال کیه که نگفت تازه اونجا بهش شک‌ کردم ماجرا رو برای خواهر بزرگم گفتم که گفت با امیر دوست شدن و همو میخوان دلم‌برای خواهرم سوخت امیر خیلی دغل و دروغ گو بود میدونستم گولش زده هر چی به مهناز گفتم این بدرد نمیخوره گفت تو حسودی میکنی چون خواستگاری من میخواد بیاد بهش نگفتم امیر اول منو خواستگاری کرده