مِــعـراجٌ الشُّــهَـدا
#پاارت2•• - دوتاگردان‌دیگر،راه‌به‌جایی‌نبردند؛‌یکیشون‌به‌خاطرشناسایـی‌محـدود،راه‌راگُـم‌ کـرده‌بـودی
•• - من‌درست‌ڪنارعبدالحسین‌درازڪشیده‌بودم. گـفـت:«یـڪ‌خـبـر‌ازگـردان‌بـگـیـربـبـیـن‌ وضـعیـت‌چـطـوره.🤷🏻‍♂» سینہ‌خیزرفتم‌تاآخرستون.سیزده،چهارده‌تا شهید‌داده‌بودیم‌بعضی‌هابدجوری‌زخمی‌شده‌ بودند‌دوباره،بہ‌حالت‌سینہ‌خیز،رفتم‌سرستون، جایی‌ڪہ‌‌عبدالحسین‌بود.بہ‌نظرمی‌آمد خواب‌باشد.😴» همان‌طورڪہ‌بہ‌سینہ‌درازڪشیده‌بود،‌ پیشانی‌اش‌را‌گذاشتہ‌بودپشت‌دستش‌و تڪان‌نمی‌خورد.آهستہ‌صداش‌زدم.‌سرش‌را‌بلند ڪردوخیره‌ام‌شد!🤭» گفتم«نمیخوای‌برگردی‌حاجی؟» چیزی‌نگفت.ازخونسردی‌اش‌حرصم‌درمی‌آمد. بازبہ‌حرف‌آمدم:«میخوای‌چڪار‌ڪنیم‌حاج‌آقا؟» آرام‌گفت:«توبگوچڪارڪنیم‌سید،توڪہ‌ خودت‌رو‌بہ‌نقشہ‌هاواردی‌بگوچہ‌ڪنیم!؟🙍🏻‍♂» این‌طورحرف‌زدنش‌برام‌عجیب‌بود.بدون‌هیچ‌ فڪری‌گفتم:«معلومہ‌برمی‌گردیم.🙂» سریع‌گفت:«چی؟!» توفڪرناجوربودن‌اوضاع‌ودردزخمی‌هابودم. خاطر‌جمع‌ترازقبل‌گفتم:‌«من‌میگم‌برگردیم.💁🏻‍♂» گفت«مگرمیشہ‌برگردیم؟!» زودتوتوی‌جوابش‌گفتم‌مگہ‌میشہ‌ ازاین‌دژ‌؛رد‌بشیم!؟🤨» چیزی‌نگفت‌تابرایش‌توضیح‌دهم! - بہ‌ساعتم‌اشاره‌ڪردم‌وادامہ‌دادم:«خود فرماندهی‌هم‌‌گفت:تاساعت‌یڪ‌اگرنشد عمل‌ڪنید،‌حتماً‌برگردد🚶🏻‍♂» الان‌هم‌ڪہ‌ساعت‌دوازده‌ونیم‌شده.تواین‌چند‌ دقیقهمابہ‌هیچ‌جا‌نمی‌رسیم.🕕» این‌ڪہ‌اسم‌فرمانده‌راآوردم،بہ‌حساب‌خودم‌ انگشت‌گذاشتم‌رو‌نقطہ‌حساس.میدانستم‌تو حتی‌موقعیت‌های‌حساس‌روی‌حرف‌فرمانده‌ حرف‌نمیزند!» درحال‌مستقرشدن‌بودیم‌ڪہ‌ازردهای‌بالابی‌ سیم‌زدندو‌توهمچنین‌شرایطی،بایدبرمیگشت. حالاهم‌منتظرعڪس‌العملش‌بودم.‌ گفت:«نظرت‌همین بود؟🤔» پرسیدم،«مگہ‌شمانظردیگہ‌ای‌هم‌داری؟!» چندلحظہ‌ای‌ساڪت‌ماند.جورخاصی‌ڪہ‌ انگار‌بخواهدگریہ‌اش‌بگیرد،گفت:‌«من‌هم‌ عقلم‌بہ‌جایی‌نمی‌رسه.🙁» دقیقاًیادم‌هست‌همان‌جا‌صورتش‌را‌گذاشت‌رو‌ خاڪهای‌نرم.‌لحظہ‌ها‌همین‌طورپشت‌سرهم‌ می‌گذشت.‌دلم‌شورافتاده‌بود.‌او‌همین‌طور ساڪت‌بود‌وچیزی‌نمی‌گفت!😢» پرسیدم:«پس‌چڪارڪنیم‌آقای‌برونسی؟» حـتـی‌تـڪـانـی‌بـہ‌خـودش‌نـداد. عصبی‌گفتم:«حاج‌آقا‌همہ‌منتظرهستن، بگومیخوای‌چڪارڪنی؟!🙄» بازچیزی‌نشنیدم.اوانگارنہ‌انگارڪہ‌تواین‌ عالم‌است.یڪ‌آن‌شڪ‌برم‌داشت‌ڪہ‌نکند گوشھایش‌از‌شنوایی‌افتاده؟!😧‌‌» کپۍ❌ فوروارد✅ -ادامه‌دارد‌ ...🙂-! ↳⋮❥⸽‹ @𝓮𝓫𝓻𝓪𝓱𝓲𝓶_𝓷𝓪𝓿𝓲𝓭_𝓭𝓮𝓵𝓱𝓪