زلزله شده بود ،
دیوار های مدینه میلرزید !
همه ترسیده بودن .
ریختن در ِ خونه مولاعلی ،
یاعلی !
یه کاری بکن ،
الان همه شهر خراب میشه !
آقا اومد وسط کوچه ،
زمین و دیوار ها هنوز میلرزیدن ،
مولا پاشو محکم کوبید به زمین !
و گفت : زمین !
ابوتراب بر تو فرمان میدهد آرام بگیر !