غروب بود. ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی قابلمه ای از من گرفت. و بعد داخل کله پزی رفت، به دنبالش رفتم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری عجب حالی میده!! گفت: راست میگی ولی برای من نیست. یک دست کامل کله پاچه و چند تا نان‌سنگک گرفت و وقتی بیرون آمد، ایرج با موتور رسید، ابراهیم هم سوارش شد و خداحافظی کرد. با خودم گفتم حتما چند رفیق باهم جمع شده‌اند و افطاری می‌خورند و از اینکه به من تعارف نکرده بود ناراحت شدم. فردای آن روز که ایرج را دیدم پرسیدم: دیروز کجا رفتید؟ گفت: پشت پارک چهل تن انتهای کوچه منزل کوچکی بود که در زدیم و کله‌پاچه را به آنها دادیم. آنها ابراهیم را شناختند و خیلی تشکر کردند. خانواده‌ای بسیار مستحق بودند. بعد هم ابراهیم را رساندم به خانه‌شان. @merajshohadaa ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌