مِـرآت
به سرم غیر هوای تو تمنایی نیست بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم(:💛
با ذوق بدون وصفی در ریلی رو کشید راهروی تنگ و کوچیک واگن پر آدم ‌هایی بود که می‌خواستند پیاده بشن توی اون لحظه سخت ترین کار براش صبر و تحمل بود ، خیلی عجله داشت ، ساکشو سفت چسبید و بعد رفت بیرون باورش خیلی سخت بود ، خیلی خیلی زیاد بعد چند سال حالا اینجا ایستاده ؟ پنج نه نه هفت ؟ نه هفتم نه راستش اون تا حالا توی عمرش پا به این شهر مقدس نگذاشته بود و حالا اینجا بود دلیل اینکه تونسته بیاد اینجا ضمانت خانم مهربونه وقتی دیگه توان ادامه نداشت ، وقتی بغضش ترکید ، وقتی لیوان صبرش سرازیر شد پناه برد به مرقد شریفه‌ی خانمِ قم گریه می‌کرد ، طولانی بلاخره بغض چند ساله‌ش ترکیده بود به خودش قول داده بود صبور باشه ولی اون امتحان‌های خیلی سختِ زندگی رو گذرونده بود ولی آخرین امتحان قلبش رو حسابی زخمی کرده بود همینطور که توی یه گوشه‌ی خلوت نشسته بود و با خانمِ مهربون درد و دل می‌کرد ، حسابی شاکی بود اما به خودش قول داده بود غرغر نکنه ، طلبکار نباشه فقط و فقط گریه کنه و درد و دل . . چند ساعت گذشت حالا خیلی آروم‌تر بود بلند شد و ایستاد به خانم گفت من همه‌ی اینا رو تحمل میکنم ولی لطفاً خانم‌جان ضمانت من رو پیش برادرِ عزیز گره گشاتون بکنین من می‌دونم که لیاقت ندارم ولی ازتون خواهش میکنم ، من تا حالا گنبد طلایِ ضامن آهو رو ندیدم . از فکر و خیال اومد بیرون لبخند از روی صورتش کنار نمی‌رفت هرچه سریع تر خودش رو رسوند به حرم چه گنبد زیبایی دوباره اشک‌هاش سرازیر شد السلام علیک یا موسی‌الرضا به یاد پدر شهیدش یه زیارت مشتی کرد و یه گوشه‌ی دنج پیدا کرد درست جایی که دید داشت به گنبد طلایِ ضامن آهو کتاب دعا رو باز کرد و توی حس خوشی غرق شد . - مرآت