هدایت شده از mesaghمیثاق
رنگش مثل مهتاب سفید شده بود . به نظرم از همیشه لاغرتر آمد ‌. دستش را گرفتم ؛ تنش زمستان شده بود . دوست داشتم بلند شود و بخندد . بگوید : _سرکار گذاشتمتان ، فکر کردید شهید شدم؟ و بعد آستین هایش را بالا بزند ، برود وضو بگیرد. اما تکان نخورد. کاش یکبار دیگر برایمان زیارت عاشورا میخواند با بغض نگاهش کردم ؛ واقعا شهید شده بود بدون اینکه حرفی بزند ، عمل کرد به قول خودش شهادت عمل کردنی‌ ست