رنگش مثل مهتاب سفید شده بود . به نظرم از همیشه لاغرتر آمد . دستش را گرفتم ؛ تنش زمستان شده بود . دوست داشتم بلند شود و بخندد . بگوید :
_سرکار گذاشتمتان ، فکر کردید شهید شدم؟
و بعد آستین هایش را بالا بزند ، برود وضو بگیرد. اما تکان نخورد. کاش یکبار دیگر برایمان زیارت عاشورا میخواند
با بغض نگاهش کردم ؛ واقعا شهید شده بود
بدون اینکه حرفی بزند ، عمل کرد
به قول خودش شهادت عمل کردنی ست