قسمت سی و ششم ...روایت بسیجی مدافع حرم🥀
نزدیک به یک ساعت است که به سمت عراق حرکت کردیم شاهد حضور جنگندهها و پهپادهای آمریکایی در آسمان بودیم که کمی باعث نگرانی میشد
به مرز عراق که رسیدیم نیم ساعت به سمت مرز اردن رفتیم و به یکی از پایگاههای حشد الشعبی رسیدیم بیل مکانیکی که قرار بود بیاریم لاستیکی بود اما بعد از گذشت یک ساعت موفق به روشن کردن آن نشدیم و یک بیل دیگر که زنجیری بود و بسیار وزنش بیشتر تلاش کردیم تا روشن شود دیگر تمام لباس های مان و سر و صورت گازوئیلی و سیاه شده و خاک صحرا که روی ما نشسته ،با هواگیری پمپ گازوئیل و باتری به باتری کردن بیل روشن شدحال مشکلی وجود دارد آن هم نه دپو نه باراندازی برای سوار کردن بیل روی کفی وقت برای احداث آن هم نداریم حاج محمد در کمال ناباوری بیل را به کفی چسباند نیمی از بیل سوار کفی شدکمی جابجایی اشتباه می تواند فاجعه به بار بیاورد ،شیب بسیار تند است و حاج محمدکامل روی فرمان افتاده و دیگر فرمان دادن را نمیبیند از کفی پایین آمدم از روبرو به ایشان فرمان دادم و بیل کامل سوار کفی شد در آن روزها چندین مرتبه جنگندههای آمریکایی بیل و لودر بچههای حیدریون را مورد اصابت قرار داده بودند با همه این وجود ما این بیل را برای احداث خندق در اطراف پایگاه خودمان برای دور ماندن از شر انتحاری های داعش لازم داشتیم و به هر طریقی بود باید آن بیل را میآوردیم طوفان شن از کمی دورتردر حال شکلگیری و نزدیک شدن به ماست
و خوشحال شدن حاج محمد از دیدن طوفان شن برایم جای سوال داشت.....