*چشمک* 🔻سرش را چرخاند به سمت سارا و به صورتش خیره شد. سارا سمت راستش نشسته بود. چشمانش سرخ بود و تلاش می کرد جلو اشکهایش را بگیرد. از چهره اش مشخص بود که بغض دارد خفه اش می کند. محسن با خودش فکر کرد: «هر چی از ازدواجمون گذشته، سارا زیباتر شده، دلم براش تنگ میشه». دوست داشت بیشتر می توانست نگاهش کند. با صدای سعید سرش را برگرداند طرف در. تازه سه سالش شده است. یک جا بند نمی شود. مدام از این اتاق به آن اتاق می رود و بازیگوشی می کند. خانه کوچکشان برای شیطنت هایش کم است. قرار بود یکی دو ماه دیگر اسباب کشی کنند به خانه جدید. سخت کار کرده بود و تا می توانست این چند سال پس انداز کرده بود. اما باز هم پولشان برای خرید یک خانه نقلی و حیاط دار کافی نبود. مجبور شد وام بگیرد. - محسن جان برای چی وام گرفتی؟ بی خودی خودتو تو قرض انداختی، همینجا راحتیم به خدا. - اینا تا بچن باید بازی کنن. یه خونه حیاط دار که بخریم دیگه لازم نیست هِی به سعید بگی بشین سرجات، دست نزن، ندو. تو حیاط میتونه برای خودش راحت باشه. به تصور خانه حیاط دار که سعید دور باغچه اش می دود، لبخندی روی صورتش نشست اما زود محو شد. دیگر از خانه حیاط دار خبری نیست. 🔸قسط های وام شروع شده. سارا هر ماه می رود بانک و از خود وام می دهد برای قسط هایش. به فکر می رود : «سارا سود این وامو از کجا بیاره؟» پولی که برای خرید خانه پس انداز کرده بود را داده دست برادرش. «سارا و بچه ها خرج دارن». مجید با آن پول کار می کرد و سودش را سر ماه می ریخت به حساب سارا . 🔹احساس کرد سینه اش سنگین شده. نفسش سخت بالا می آمد. عطیه بود که خودش را انداخته بود روی سینه بابا و بی صدا گریه می کرد. امسال می رود کلاس سوم. تا چشم به هم بزنی می رود راهنمایی و دبیرستان. از وقتی به دنیا آمد نگرانش بود. «دختره، نکنه تو دبیرستان با این دوستای ناباب رفیق بشه». یادش آمد از این فکرهایی که بالا سرگهواره می کرده خنده اش می گرفته: «حالا کو تا دبیرستان بره؟» اما حالا از همین فکر گریه اش می گیرد. همیشه بیش از بقیه به او محبت می کرد. می خواست بیشتر از همکلاسی هایش با او رفیق باشد تا هر مسئله ای داشت اول از همه با او در میان بگذارد. موفق هم بود. عطیه هر روز «آنچه گذشت» را برای بابا تعریف می کرد. «وقتی بره راهنمایی، وقتی بره دبیرستان، دیگه با کی درد و دل می کنه. با سارا؟ مگه یه زن تنها با سه سر عائله فرصت داره پای صحبتش بشینه؟ اصلا فرصتم داشته باشه با این همه مشکلات دیگه حوصله‌ش بر نمی داره درست به حرفاش گوش بده. دخترم تنها میشه». 🔸یک دفعه از خودش پرسید: «یعنی سارا ازدواج می کنه؟» نمی دانست احساسش نسبت به ازدواج سارا چیست؟ آیا باید خوشحال باشد یا ناراحت؟ «بعد از من سجاد مرد خونه میشه». سجاد کنج اتاق به دیوار تکیه داده بود. سرش را به دیوار چسبانده بود و به سقف نگاه می کرد. انگار با کسی حرف می زد. آرام قطره های اشک از گوشه چشمش راه می افتاد و روی شانه هایش می نشست. شانه های باریک پسری 11 ساله. با خودش فکر کرد «این شونه ها خیلی ضعیفن، یعنی میتونه زیر این بار دووم بیاره؟» 🔹نفسی دردناک را به سختی درون سینه اش کشید و چشمانش را بست. « نمیتونم ازشون دل بکنم؟ تازه می خوام از این همه سال سختی که برا راحت بودنشون جون کندم، میوه بچینم. همه زندگیم به عذاب گذشت. تازه می خوام با خیال راحت کنار سارا بشینم و بزرگ شدن بچه ها رو تماشا کنم. نه نمی خوام بمیرم، هنوز آرزو دارم. هنوز زوده» 🔸وحشت زده چشمانش را باز کرد. دیگر سارا را نمی دید. نه اینکه سارا رفته باشد. حضورش را احساس می کرد، گرمای دستانش را روی دستش می چشید و صدای گریه اش را می شنید اما نمی توانست سر بچرخاند. منظره روبرو چشمانش را خیره کرده بود. زن زیبایی که دم در یک خانه بزرگ و حیاط دار با چشمک به او اشاره می کرد. بی اختیار دستش را از دست سارا بیرون کشید و راه افتاد سمت خانه. می خواست جلوتر برود. می خواست صورت آشنای زن را از نزدیک ببیند. خانه نزدیک و نزدیک تر شده بود. دیگر هیچ صدایی به گوشش نمی رسید. حتی صدای گریه سارا. تنها صدایی که می شنید صدای بازی بچه ای بود که درون حیاط با اشتیاق می دوید. 🔺سارا دوباره سرش را از بین در نیمه باز حیاط بیرون آورد و به محسن نگاه کرد: «عزیزم اومدی؟ بیا تو ... بچه ها منتظرن!» https://eitaa.ir/meshkaat135