*تا دم مرگ* 🔻خوابش نمی برد. از سر شب که چراغ ها را خاموش کرده بودند توی بستر چپ و راست شده بود و با افکارش کلنجار می رفت. دکتر گفته بود که بدخوابی و استرس برایش سمّ است اما نمی توانست آرام بگیرد. باید تمام حواسش را جمع می کرد. 🔸ساعت نزدیک دوازده نیمه شب بود که تلفن خانه به صدا در آمد و هنوز از جایش تکان نخورده بود که همسرش گوشی را برداشت. در پاسخ دادن به زنگ تلفن و حتی زنگ در، عجله می کرد تا اولین ضربه گیر اتفاقاتی باشد که می خواهند از بیرون پا به داخل خانه بگذارند. نمی گذاشت به او فشار عصبی وارد شود. از وقتی مرد مریض شده بود، خودش را سپر بلای او می دانست. اما این کارها بیشتر مرد را عصبی می کرد. احساس می کرد در زندانی گیر افتاده است که از بیرونش بی خبر است. احساس می کرد همه دارند از غفلت او استفاده می کنند و همه چیز را به غارت می برند. 🔹پزشک، دستور استراحت مطلق داده بود و نباید پا از خانه بیرون می گذاشت. تصور می کرد فردا روزی که خوب می شود همین که در را باز کند باز هم نتواند پا از در خانه بیرون بگذارد. آن قدر در بی خبری او غارت کرده اند که حتی زمینی برای پا گذاشتن وجود ندارد. در این توهمات هولناک، خانه اش را می دید که بر پاره چوبی در دریای بی انتها شناور است. 🔸با همسرش تلخ شده بود و پنهانی به صحبت هایش پشت تلفن گوش می داد. به مرور در حدس زدن صحب -های کسی که آن طرف خط بود و حادثه ای که داشت اتفاق می افتاد، استاد شده بود. 🔹همسرش به کسی که آن طرف خط تلفن صحبت می کرد سلام کرد. مرد از لحن سلام بلافاصله متوجه شد که چه کسی پشت تلفن است: همسر همکارش در اداره. این یک تلفن مهم بود. معمولا تماس نمی گرفتند مگر اینکه می خواستند چیز جدیدی را به رخ بکشند. خود این تماس برای مرد آزار دهنده بود چون نشان می داد که حتما چیزی برای پز دادن پیدا کرده اند ولو اینکه واقعا چیز مهمی نباشد. 🔸همسرش گفت: - جدی می‌گی؟ خیلی برات خوشحالم، حتما همسرم از شنیدن این خبر خوشحال می‌شه، اما ... اما می‌دونی که چند وقته نا خوشه، نمی‌تونیم برای عرض تبریک خدمت برسیم. از طرف من و همسرم به شوهرت خیلی تبریک بگو. سعی کرده بود این جملات آخر را آرام‌تر ادا کند اما گوش‌های مرد، تیز تیز بود و کوچکترین پچ پچ پشت تلفن را از داخل اتاقش می‌توانست بشنود. - حتما وقتی حالش بهتر بشه در حد یه چایی مزاحمتون میشیم. نه نه، برای شام زحمت نمی‌دیدم، آخه ... حالا هر وقت حالش بهتر شد ... باشه باشه، از طرف ما هم به جناب رییس سلام برسون. ❗️«پس بالاخره کار خودشو کرد، به این زن گفتم که نباید خونه نشین بشم، هی گفت خودتو به کشتن می‌دی! حالا خوبه؟ چیزی که حق من بود ازم دزدیدن» صورتش برافروخته بود. حرارتی که از گوش‌ها و چشم. هایش بیرون می‌ریخت کلافه‌اش می‌کرد «حتما بقیه خبر داشتن و چیزی بهم نگفتن، نامردای پست فطرت» سرش را از روی بالشت بلند کرد و نشست. «همش تقصیر این زنه، اگه خبر داشتم می‌تونستم جلوشو بگیرم، مفت مفت از چنگم درش آورد» سعی کرد از تخت پایین برود. پاهایش مثل سنگ، سخت شده بود، سنگین‌تر از همیشه. تکان نمی‌خورد. با دو کف دست و به شدت آن‌ها را مالش داد، اما فایده نداشت. «بدبختم کردی زن، می کشمت» تمام بدنش از عصبانیت می لرزید. پاهایش را یکی یکی گرفت و مانند دو تکه گوشت بی جان از لبه تخت پایین انداخت. نمی توانست از سرجایش بلند شود. فریاد زد: «بیا اینجا! زودباش بیا اینجا کارت دارم» 🔹با خودش گفت: «مگه برگ چقندرم که بذارم هرکاری دلشون خواست بکنن. از سگ کمترم اگه مهمونی امشبشونو بهم نزنم. مرتیکه یه لاقبا رو خودم آوردم تو اداره، حالا برای من دم درآورده، هر چی زیر و رو کشید و هیچی نگفتم دیگه تموم شد، پَتَشو می ریزم رو آب» زن هراسان وارد اتاق شد: «چی شده، چرا داری می‌لرزی؟ حالت خوب نیست؟ الان دکترو خبر می کنم» می خواست از اتاق بیرون برود که دوباره فریاد لرزان مرد بلند شد: «کدوم گوری میخوای بری، اون تلفن بی صاحابو بیار اینجا! نمی ذارم حقمو بخورن یه آبم روش. آبروشو پیش رییس می برم. همه زندگیش کف دست منه.» - بمیرم برات، خیلی حالت بده، داری هزیون می گی - هزیون چیه؟ گفتم او تلفونو بیار تو اتاق، کار دارم - به کی می‌خوای زنگ بزنی؟ احساس کرد دیگر نمی تواند بنشیند. خودش را از پشت سر روی تخت رها کرد. دستانش لمس شده بود: - گفتم برو اون تلفون لعنتیو بیار، عجله کن زن گیج شده بود. دکتر گفته بود «کمترین فشار عصبی براش خطرناکه، هر چی خواست براش فراهم کنین. مقاومت نکنین» زن با عجله بیرون دوید. مرد همانطور که روی تخت افتاده بود به سقف خیره شد و هنگامی که زن به اتاق برگشت نتوانست سرش را برای دیدن او بلند کند. فقط صدای قدم هایش و سپس جیغ و فریادش برای کمک را شنید. ادامه دارد ... https://eitaa.ir/meshkaat135