ادامه داستانک *تا دم مرگ*
🔻فکر میکرد حالا که نمیتواند به رئیس تلفن کند، باز هم خیلی بد نیست، وقتی رئیس به ملاقاتش بیاید همه چیز را برای او خواهد گفت و پُستی که حق خودش بود پس میگیرد و داغ جشنی را که به این مناسبت گرفته بودند به دلشان میگذارد. همانطور که به سقف خیره بود و صدای جیغ و فریاد زنش و همسایهها را میشنید، احساس کرد دلش خنک شده است و لبخند کجی کنار لبش نشست.
🔸دو روز بعد از روزی که بستری شده بود، همکار و همسرش پیش از اینکه رئیس به دیدنش بیاید، به ملاقاتش آمدند.
تمام بدنش فلج شده بود و نمیتوانست سر بچرخاند و درست ببیند. اینطور راحتتر بود. بی تفاوتیاش حمل بر بی ادبی نمیشد.
عیادت کنندهها با همسرش حرف میزدند و دلداریش میدادند و او بی تفاوت به سقف خیره شده بود و لحظه شماری میکرد برای آمدن رئیس.
🔹ناگهان صدای نوزادی در اتاق پیچید:
- ببخشید، وقت شیر خوردنش شده
- خواهش میکنم، از شما انتظار نداشتیم که با بچه کوچیک زحمت بیفتین.
- وظیفه بود، باید میومدیم، ولی خیلی حیف شد، دیشب جاتون تو مهمونی ولیمه نازنین خیلی خالی بود، ایشالا حالشون که بهتر شد، یه شام حسابی طلبتون.
- چه اسم قشنگی، خدا حفظش کنه، حتما، حتما.
🔺قطره اشکی از گوشه چشم مرد سُر خورد و روی ملحفه تخت افتاد. قطره اشک به سرعت پخش شد و در سفیدی بی روح ملحفه گم شد.
🖋
#به_قلم_مشکات
https://eitaa.ir/meshkaat135