*دلتنگ مرگ* 🔻نیمه شب بود. همه اهل خانه خوابیده بودند. آرام و بی سر و صدا از در حیاط بیرون آمد و به دیوار کاهگلی کنار در تکیه داد. پاهایش توان نگه داشتن بدنش را نداشت. پشتش را روی دیوار سُر داد و چمباتمه نشست. دستانش را روی زانوانش دراز کرد و سرش بی اختیار روی سینه اش آویزان شد. خیلی وقت بود خواب راحت نکرده بود اما از شدت خستگی خوابش نمی برد. 🔸صدای در خانه روبرو به گوشش رسید. توان نداشت که سرش را بلند کند و به پسر همسایه که مانند او نیمه شب از خانه بیرون زده بود سلام کند. از صدای قدم هایش که روی خاک به سختی کشیده می شد و صدای سُر خوردن پیراهنش روی دیوار، متوجه شد که پسر همسایه روبرویش نشسته است. 🔹تنها دل خوشی شب هایش درد دل با او بود که روبرویش می نشست و در سکوت به حرف هایش گوش می داد: - دیگه از زندگی سیر شدم. یادم نمیاد دفعه آخری رو که درست و حسابی خوابیده باشم. هنوز چشمام روی هم نرفته پدر بزرگِ پدر بزرگم ناله می کنه. نمی فهمم چشه. حتی دیگه نمی تونه بگه چشه و چی می خواد. باید یه دور همه کارا رو براش انجام بدم تا آروم بگیره. میندازمش روی کولم. می برمش دسشوییِ گوشه حیاط و سرپاش می گیرم. دوباره برش می گردونم سرجاش. دستمالو خیس می کنم و تو دهنش می چکونم. ممکنه تشنه باشه. بعدش تو همون ظرف آب یه تیکه نون خشکو، میخیسونم... 🔸به آرامی سرش را بلند کرد و صورت زرد همسایه را که در زیر نور ماه مانند جمجمه ای ترسناک به نظر می رسید نگاه کرد. - چند تیکه نون خشک تنها چیزیه که برامون مونده، چند روز دیگه همونم تموم میشه. فرصت نمی کنم برم سر زمین و گندمای امسالو درو کنم. حتما تا حالا همش از بین رفته... - نه! ... سرتو پایین ننداز، میدونم که وضع شمام از این بهتر نیست و نمی تونی بهم کمک کنی. همین که به حرفام گوش می دی ممنونتم. - داشتم چی می گفتم؟ ... آها، نون خیس خورده رو که می ذارم تو دهنش همونم نمی تونه قورت بده، باید دوباره بهش آب بدم تا بره پایین. بدبختیش اینجاس که بعد از همه این کارا بازم نالش تموم نمیشه. انقد ناله می کنه که پدرِ پدر بزرگمم بیدار میشه. بعد از اونم نوبت پدربزرگمه. صد و بیست سالش شده، شایدم بیشتر. دیگه حسابش از دستم در رفته. همه تو این خونه دارن ناله می کنن. یه نفری از پس همه کارا بر نمیام. خواهرام به کارای مادر بزرگا میرسن و خونه رو تمیز می کنن. - پدرم؟ ... نه پدرم همین که خودشو جم و جور میکنه بزرگترین کمکه، انقد تو جوونی آباء و اجدادشو تر و خشک کرده که دیگه از کمر افتاده، نمیتونه کمک من کنه. بابام میگه پدر بزرگِ پدر بزرگ دویستو رد کرده. دیگه شده پوست و استخون اما ... آرام، طوری که پسر همسایه نشنود ادامه داد: «اما نمیمیره!» 🔹چند لحظه سکوت کرد. از خانه های اطراف صدای ناله پیر مردها و پیر زن ها، گه گاه به گوش می رسید. از نگاه خیره پسر همسایه متوجه شد که آخرین کلمه را هم شنیده است. از خجالت سرش را پایین انداخت. اشک در چشمهای گود افتاده اش حلقه بست: - اینطوری نگام نکن ... تقصیر من چیه؟ دیگه بریدم. هیچی از جوونیم نفهمیدم. کارم به جایی کشیده که تو سی سالگی هر شب آرزوی مرگ می کنم. آرزوی نعمتی که از دست دادیمش. پدر بزرگامون اون روزا جوون بودن. سرمست از خوشیای زندگی یه دفه به سرشون زد که چقدر خوب میشه تا ابد زنده بمونن. به نتیجش فکر نکردن. این شد که الان بدبخت شدیم. زمینای زراعی از بین رفته. بیشتر گاو و و گوسفندا از گرسنگی مردن. مردم از ترس تلف شدن اسب و قاطرشون، همرو ول کردن به امون خدا که حداقل خودشون دنبال علوفه برن. این دیگه زندگی نیست. این زندگی از مرگ بدتره. تمام شبانه روز باید زیر پیر مردا و پیر زنا رو تمیز کنیم و غذا دهنشون بذاریم. بیا خونه مارو ببین. دیگه جای سوزن انداز نداره. حیاط پر شده از بچه های قد و نیم قد عموها و عمه ها. پاورچین پاورچین از بینشون رد شدم تا اومدم بیرون یه هوایی بخورم. کسی فرصت نمی کنه یه خونه دیگه سرپا کنه. 🔸دوباره سرش را پایین انداخت و در فکر عمیقی فرو رفت. مدتی ساکت ماند. انگار که تصمیم مهمی گرفته باشد، سرش را بالا گرفت. ناگهان بلند شد و ایستاد. سینه اش را سپر کرد و به چهره تکیده همسایه که با تعجب به او نگاه می کرد خیره شد. - من تصمیمو گرفتم. من زندگی ابدی نمی خوام. همین فردا سپیده صبح، میرم پیش پیامبر. ازش می خوام که دعا کنه اجل من یکی برگرده سرجاش. اگه پدربزرگا از پیامبر خواستن دعا کنه خدا ازشون مرگو برداره و به آرزوشون رسیدن، منم می خوام به آرزوم برسم. آرزوی مرگ، نعمتی که به اصرار خودمون از دستش دادیم ... اگه توهم میای فردا میدون اصلی شهر میبینمت. 🔻هنوز خورشید طلوع نکرده بود که میدان شهر پر شده بود از جوان هایی با چشم های گود افتاده و صورت های رنگ پریده اما مصمم و مشتاق. مشتاق بازگشت مرگ. https://eitaa.ir/meshkaat135