بعد از اون روز آقا مصطفی و سید تلفنی با هم صحبت میکردن.
یه روز وقتی صحبت آقا مصطفی و سید تموم شد ، گفت عزیز یه دختر خوب که مسلط به زبان عربی باشه برای سید پیدا کن ،میخواد ازدواج کنه.
منم چند نفری رو معرفی کردم اما نشد و سید با دختری از شیعیان عراق که سالها ساکن قم بودند ازدواج کرد و خدا بهشون پسری به نام محمد علی داد.
هرسال ماه مبارک رمضان یک مبلغ برای مسجد حضرت علی اکبر {علیه السلام} دعوت می کردند.
ماه شعبان سال ۹۰ آقا مصطفی با سید تماس گرفتن و برای تبلیغ، از سید دعوت کردند تا به مسجد حضرت علی اکبر {علیه السلام}
(که خود آقا مصطفی تلاش زیادی برای شروع ساخت مسجد کردند.) دعوت کند.
سید هم قبول کرد .
آقا مصطفی از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید.میخواست بعد از ۸ سال استادش رو ببینه ...
خونه ای نزدیک مسجد برای سید و خانواده هماهنگ کرد.
سید از قبل از افطار تا آخر شب برای بچه های مسجد برنامه داشت.
همسرشون هم در طول روز برای دختر بچه ها کلاس قرآن و نقاشی و برای خانم ها کلاس احکام و...برگزار می کرد.
معمولا این یک ماه،شب ها بعد از برنامه های تبلیغ سید، با هم بچه ها رو پارک میبردیم و آقا مصطفی توی ماشین به سید اصرار می کرد که برامون بخونه .
سید هم عاشق امیرالمومنین {علیه السلام} بود و دائم مدح امیرالمومنین رو میخوند و آقا مصطفی لذت میبرد.
یه شب وقتی سید و خانواده شون رو پیاده کردیم توی مسیر برگشت آقا مصطفی گفت یه فکری به سرم زد...
به سید پیشنهاد بدم بعد از مسجد استراحتی کنه و بعد بیاد تو استخر. (ساعت کار استخر افطار تا سحر بود.) یه میزی بذاریم سید پاسخ به سوالات شرعی داشته باشه.
میدونی چند نفر جذب سید میشن؟
من که متعجب بودم .
توی فضای تفریحی ؟چطور ممکنه؟
ولی این شطرنج بازی آقا مصطفی بود
که باز هم دو دو تا چهارتای من رو کیش و مات کرده بود.
طبق محاسبات آقا مصطفی سید جذب بالایی داشت و افراد زیادی عاشق سید شده بودن .
هر چند روزهای اول برای اذیت کردن یه آدم روحانی میومدن ولی کم کم اکثر سوالات شرعیشون رو از سید می پرسیدن .
من و خانم سید هم معمولا پیش هم بودیم که از تنهایی کمتر اذیت بشیم .
دوست خوبی پیدا کرده بودم
کلی با هم حرف میزدیم
یه شب آلبوم عکس بچگیم رو نشون بتول خانم دادم توی معرفی ها به مادر بزرگم رسیدم .
گفتم مادر بزرگم بزرگترین افتخارش این بود که عروس حضرت زهرا{سلام الله علیها} ست.
بتول نگاهی کرد و گفت آره خیلی سخته خیلی باید مراقب باشی که ناراحت نشن ،مادرشون خیلی مراقبشونه .
بعد تعریف کرد : یک روز توی آماده کردن خونه به سید گفتم چرا کار ها درست پیش نمیره ؟
سید هم خیلی خسته بود یه لحظه ناراحت شد که تو اوج کار و زحمت... .
بعد هم گفت چشم درست میکنم
ظهر ناهار خوردیم بابام رفت استراحت کنه ما هم شروع کردیم به نظافت و آماده سازی خونه
یک دفعه دیدم بابام با گریه صدام میکنه .
هراسون رفتم پیش بابام
بابام با گریه میگفت به سید چی گفتی ...؟
سید از چی ناراحت شده؟
هر چقدر فکر می کردم یادم نمی اومد ...
بابام گفت خواب امیرالمومنین {علیه السلام } رو دیدم .
گفتن اونها که زهرای منو اذیت کردن ناصبی بودن شما که شیعه اید چرا بچه های زهرا {سلام الله علیها} رو ناراحت میکنید ؟
بتول میگفت با گریه رفتم حرم امیرالمومنین {علیه السلام} و به آقا گفتم هر چقدر هم اذیت بشم و سختی بکشم به حرمت شما و مادرشون چیزی نمیگم ... .
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#سیدابراهیم_به_روایت_خانواده
@mesle_mostafa