┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ راوی :یکی از دوستداران شهدا ماجرا از این قرار هست که من حدودا یه ماه قبل از سالگرد ازدواجتون یعنی مردادماه خواب دیدم که شهیدصدرزاده یک بغل هدیه رو دادن دستم و دقیقا گفتن که این ها رو بده به خانومم میخوام سالگرد ازدواجمون همسرم رو سورپرایز کنم...🥺 خب من اصلا شماره ی شما رو هم حتی نداشتم هیییچ دوست شهدایی ای هم توی تهران نداشتم که شمارتون رو ازش بگیرم دقیقا فردای همون روز من رفتم شهریار زیارتشون پایین پاشون که نشسته بودم بعد یه چند ساعتی یه خانمی اومد کنارم نشست و شروع کردن به صحبت و... بین صحبت هاشون داشتن از مشکلات زندگیشون میگفتن و اینکه چقدررر زندگی سختی دارن و مدام اشک میریختن، بین صحبت هاشون چندین بار گفتن که خیلی امیدواربودم به شهیدصدرزاده که کمکم میکنه پسرم رو ببینم چندسالی بود که ندیدمش و بالاخره شهید کمکم کرد و مشکلم حل شد و الانم برا حل مشکلاتم همه امیدم شهید صدرزاده است و از این مدل صحبت ها میکردن، وسط صحبتشون گفتن که من باخانواده شهید صدرزاده هم تماس گرفتم و چندین بار ازشون خواستم برام دعا کنن، گفتن من با همسرشهید تماس گرفتم اما دخترشون جواب دادن و با دخترشهید صحبت کردم و خیلی خواهش کردم که برام دعا کنن و بالاخره حاجت روا شدم ایشون تا گفتن تماس باهمسر شهید من همونجا متوجه شدم که شهید صدرزاده ایشون رو فرستادن اون روز که شماره شما رو به من برسونه و همونجا ازشون خواستم و شماره شما رو به بنده دادند. من هیچوقت نشده اونجا باکسی صحبت کنم اما برای خودم خیلی جالب بود که دقیقا کنار خودش شماره شما رو به من داده با دست خودش🥺 این خیلییی برام جذاب بود که شمارتون رو هم خودشهید بهم دادن خیلیییی جذاب بود خیلیییییی نشان دهنده این بود که چقدررر براش مهم بوده که حتما و شخصا شما رو سورپرایز کنه🥺 بعدش هم من فکر کردم ممکنه تا شهریور تهران نباشم با خودم گفتم برای تولدتون برسیم خدمتتون هم خواسته شهید اجابت بشه و هم تولدتون هست و دو منظوره میشه که تماس گرفتم خدمتتون و خب اون تاریخ نشد. سالگرد ازدواجتون تماس گرفتم خدمتتون فرمودید تهران نیستید و خلاصه هربار که خواستم تقدیم کنم گره میفتاد و دیگه باید برمیگشتم شیراز یک روز رفتم شهریار به شهید گفتم اگه درخواست شماست پس خودتم حلش کن، اگه من اشتباهی کردم گناهی دارم شما ببخش اجازه بده من این کار رو انجام بدم خیلی استرس داشتم که نکنه من برگردم شیراز و درخواست شهید اجابت نشده باشه🥺 اون روز گوشیم رو گذاشتم رو سنگ قبر شهیدصدرزاده دقیقا رو دست شهید اون قسمت که دستشون به اسلحه است عکسشون حک شده رو سنگ مزار گفتم اگه به من باشه موانع برداشته نمیشه من گوشی رو‌میذارم رو‌ دستت خودت حلش کن، گوشیم هنوز رو دست شهید بود پیامک ها رو هنوز کامل هم ارسال نکرده بودم که وسطش شما تماس گرفتید و حل شد الحمدلله. بعد از اونم که آدرس رو لطف کردید برام فرستادید اما هررربار که اراده میکردم بفرستم نمیشد تا رسیدیم به ۱ آبان روز شهادت شهیدصدرزاده که به راحتی و آسانی الحمدلله خدا به من توفیق داد شهید منت گذاشت پیغامش به شما برسه، خیلی دلم میخواست سهم کوچکی تو خوشحالی شما داشته باشم خداروشکر واقعا... از ته دلم خداروشکرررر هدیه های این دنیا شاید خیلی ارزش مادی نداشته باشه اما اینکه آدم باخبر بشه همسرش اینجوری به یادشه خیلی قلب آدم رو آروم میکنه❤️ خدارو هزاربار شکر میکنم این توفیق رو به من داد🌹 @mesle_mostafa