سلام یکی از دوستان تعریف می‌کرد یک شب خوابید. شهید صدرزاده رو دید که داره با بچه های قد و نیم قد توی یک حیاط کوچیک که کنارش چند تا درخته داره فوتبال بازی میکنه . بعد تعریف میکنه که نمیدونه چی شد که یک دفعه این دوست ما هم بین این بچه ها اومد و فوتبال بازی کرد. چند لحظه گذشت و دید که آقا مصطفی نیست. تعریف میکنه دوستمون که این خونه دو تا حیاط داشت یک حیاط کوچیک که همون حیاطی بود که آقا مصطفی توش فوتبال بازی می‌کرد. و یک حیاط دیگه هم بود که اون بزرگ تر بود و حالت پیلوت مانند داشت. میگه رفتم دنبال آقا مصطفی ببینم کجاست وارد حیاط شده و دنبال شهید میگشته که یادش میوفته آقا مصطفی شهید شده. همینجور میشینه و حسرت میخوره با خودش میگه آقا مصطفی که مرده و ... یک دفعه آقا مصطفی با همون پیراهن سفید همیشگی اش از بالکن طبقه چهارم یک سوت میزنه و حواس این دوستمون به سمتش میبره میگه: کی گفته ما مردیم؟ ما زنده ایم و بعدش بیدار میشه. @mesle_mostafa