شعر تو جنون داد به دیوان زیادی عشق آمد و آورد پریشان زیادی ای چانه ات از سیب! تو لیلایی اگرچه پیدا شده در شهر، زنخدان زیادی این کفتر از آن روز که در دام تو افتاد تولید شده میله ی زندان زیادی چتری که تو وا کرده ای از لحظه ی دیدار تقدیر مرا بسته به باران زیادی تا این که مرا بعد تو سرگشته ببینند، در شهر کشیدند خیابان زیادی رودم و پر از آرزوی گم شدن از شوق تا غرق شوم در تو به پایان زیادی عاشق نشود گفت به آنی که غمش نیست؛ آن کس که نیفتاد به بحران زیادی!!! @meysamranjbar_channel