یه بنده خدایی به سرش زد نماز شب بخونه یه کور سویی بود و چادر نمازی و سجاده و تسبیح و مفاتیح و .. (بسه دیگه نفسم رفت)،
خلاصه فضا خیلی عرفانی شده بود. نافله ای خونده شد و شفعی و وتری و خلاصه کم مونده بود به مقامات بلند شب زنده داری نائل بشند که یکهو همسرشون از خواب می پره و سراسیمه عرق ریزان و لرزان کمک می خواد.
ایشون با همون چادر میرند کمکشون که آقا پامیذارند به فرار مدتی میگذره آقا متوجه میشن که ایشون خانمشون هستند که چادر سرشونه و ربطی به حضرت عزرائیل که ایشون خوابشونو می دیدند ندارند.
🔸طاهره ابراهیم نژاد🔸
مزاحالدین |
@mezahoddin