از سر ره - تا غُبار افشاند جان - برخاستم
چون الف در وصلِ جانان از میان برخاستم
غرقِ خون هر چند جامِ روزیام چون لاله بود
از کنار خوانِ قسمت شادمان برخاستم
مَقصد از سامانِ هستی مهرِ تابان تو بود
همچو شبنم چهره چون دادی نشان، برخاستم
در لگدکوبِ حوادث، جانِ دیگر یافتم
چون غبار از زیر پایِ کاروان برخاستم
همچو بُلبُل با گِرانجانان ندارم اُلفتی
طوطیان تا لَب گُشودند از میان برخاستم
صحبتِ شوریدهحالان مایهی شوریدگی است
با «امین» هرگَه نشستم بیامان برخاستم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیتالله خامنهای ⁃ غزل
مبتلا