... داستان جالبیه... زمان حضرت موسی باران نمی‌بارید جمع شدند رفتند بیابان نماز باران بخونند خدا به موسی وحی کرد یک جوان گنهکار بین‌تون هست، پُررو هست توبه نمی‌کنه! تا اون اینجا باشه باران نمی‌فرستم! موسی به مردم ابلاغ کرد... این جوان تو دلش گفت: خدایا اگر من الان بلند شم برم آبروم میره همه می‌فهمند من گنهکارم! غلط کردم... یهو ابر آمد و باران بارید... موسی گفت خدایا تو فرمودی........ خدا وحی کرد: اصلا دیگه حرفش رو نزن! بندهٔ ما با ما آشتی کرد... موسی عرض کرد خدایا نشونش بده برم صورتش رو ببوسم! خدا فرمود: تا وقتی گنهکار بود، رسواش نکردیم! حالا که با ما رفیق شده آبروش رو ببریم؟! خلاصه که... خدا خیلی مشتیه... 😔 ما نامردیم... در حدیث قدسی فرمود اگر گناهکاران می‌دونستند چقدر مشتاق توبهٔ اونها هستم بندبند وجودشون از شدت محبت پاره می‌شد... خدایا... برای همه نارفیقی‌ها توبه... کاش تا دیر نشده برگردیم و دیگه حرف خدا رو گوش کنیم