محمدحسین شهبازی
(با حال مبهم می‌نویسم، ابهامش را ببخشید) انا لله و انا الیه راجعون 💢 در باورم نیست دگر ندارمت 💢 من ازین ثانیه‌های گذران می‌ترسم بی تو با خاطره‌هایت چه کنم... این چند خط رو با اشک می‌نویسم برای پدر معنوی‌ام، برای تو که دیگر نیستی تا بخوانی، ولی یقین دارم به حال ما آگاه‌تر از گذشته‌ای ۱۶ ، ۱۷ ساله بودم که با تو آشنا شدم مسجد باصفا، جمع دوستان، جلسه‌های احکام سه‌شنبه، حسینیهٔ مسجدالحسین تهران‌نو خیلی زود صمیمی شدیم... هر روز به هر بهانه‌ای می‌آمدم و سوال می‌پرسیدم خیلی روزها تا خانه‌تان می‌آمدم و دم درب هم ۳۰، ۴۰ دقیقه دل نمی‌کندم... اون روزها نمی‌دونستم چقدر بزرگی... نمی‌دونستم چقدر مهمی و چقدر وقتت اهمیت داره... حاج آقای سروش می‌گفت محمدحسین که میاد پیش حاج آقا، ۱ ساعتی می‌مونه... درست چند روز مانده بود برای گام گذاشتن تو مسیر ورزش حرفه‌ای با یکی از اعضای تیم ملی قرارداد بنویسیم، اما..... دانشگاه هم قبول شده بودم، ولی... جمع با صفای شما باعث شد روی همه چیز پا بگذارم و تصمیمم رو برای آینده عوض کنم... یادمه چند نفر خواستیم طلبه بشیم... بقیه رو به شدت نهی می‌کردی، ولی من رو تشویق می‌کردی... هیچ راهی برای طلبگی من نبود، مجبور شدم سرباز بشم... ولی یادم نمیره تو ماشین وقتی ناراحتی من رو دیدی گفتی «برای مومن بن بست وجود نداره» از روز اول طلبگی، همیشه هوای من رو داشتی... یادم نمی‌ره یک شب برای من عبا خریدی و من رو بعنوان نایب معرفی کردی و کلی تعریف و تمجیدی که خودم می‌دونستم اهلش نیستم یادم نمیره با تواضع پای منبرهای من می‌نشستی و برام دعا می‌کردی وقتی ده سال حوزه تمام شد، مشوق من برای ورود به دانشگاه بودی وقتی بخاطر حضور تو دانشگاه برخی ملامتم می‌کردند و ناملایمات به سرم آورند و حتی پشت‌سرم حرف می‌زدند همیشه دلگرمی بودی و تشویق می‌کردی... هنوز پیام‌های محبت‌آمیزت جلوی چشمم هست که با استیکر گل و قلب ابراز احساسات می‌کردی هنوز پیامک هفتهٔ گذشته‌ات جلوی چشمم هست که گفتی خداروشکر خوبم، جای نگرانی نیست 😭 اما جای نگرانی بود😭 رابطهٔ من و تو رابطهٔ امام و نایب نبود، بلکه رابطهٔ پدر و فرزند بود 😭 اگر بگم حس پدر از دست داده دارم گزاف نیست... در سوگ تویی که ۱۵ سال مثل پدر هوای من رو داشتی 😭 تازه قرار بود جلسات سخنرانی‌ات را اطلاع‌رسانی کنیم 😭 در باورم نیست دگر ندارمت😭 دیگر تماسی از جانب تو ندارم که «عزیزجان کجایید» 😭 دیگر پیامی ندارم که «بین نماز برای مردم حدیث بخوانید» آری... من از ثانیه‌های گذران می‌ترسم بی تو با خاطره‌هایت چه کنم... 😭 به فاتحه‌ای مهمانش کنید محمدحسین شهبازی، ۹ شهریور ۱۴۰۰