#سیره_شهدا. 🕋🕋🕋
#داستان_زندگی_شهید_تورجی_زاده
#کتاب_یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🏴ادامه مطالب.......🏴
«« احترام به سادات »»
««راوی دکتر سیداحمد نواب »»
سن من زیاد نبود. اولین بار بود که به جبهه می آمدم. تعریف گردان
یازهرا (س)را زیاد شنیده بودم.
رفتیم برای تقسیم. چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان
بروند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت: ظرفیت این گردان تکمیل است.
از ساختمان آمدم بیرون. جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش
بسیار جذاب و دوست داشتنی بود.
چند نفر به استقبالش رفتند. او را تورجی صدا می کردند. فهمیدم خودش است!
آنها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت.
جلو رفتم و سلام کردم. بی مقدمه گفتم: آقای تورجی من دوست دارم به گردان
یازهرا (س) بیایم. گفت: شرمنده، جا نداریم.
بعد گفتم: من میخواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید؟! نگاهی به من
کرد و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: سید احمد
یکدفعه پرید تو حرفم و باتعجب گفت: سید هستی! با تکان دادن سر حرفش
را تأیید کردم.
آمد پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد.
بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست!
من به گردان آنها رفتم. تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان
از سادات هستند. با آنها هم بسیار با محبت برخورد میکرد.
آمدم چادر فرماندهی گروهان. برادر تورجی تنها نشسته بود. جلو رفتم و سلام
کردم. طبق معمول به احترام سادات بلند شد.
گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستان قرار دارم. باید بروم مرخصی و
تا عصر برگردم.
بی مقدمه گفت: نه نمیشه! گفتم: من قرار دارم. اون آقا منتظر منه!
دوباره باجدیت گفت: همین که شنیدی.
کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی
خیلی جدی بود.
عصبانی شدم. از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم
میکنم!
هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من. با پای برهنه. دستم را
گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟!
به صورتش نگاه کردم. خیس از اشک بود. بعد ادامه داد: این برگه مرخصی.
سفید امضاء کردم. هر چقدر دوست داری بنویس! اما حرفت رو پس بگیر!
ً گفتم: به خدا شوخی کردم. اصلا منظوری نداشتم.
خودم هم بغض کرده بودم. فکر نمیکردم اینگونه به نام مادر سادات حساس
باشد!
یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از شهادتش بود. مرا دید. باز یاد
آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید: راستی اون حرفت رو پس گرفتی؟!
ً گفتم: به خدا غلط کردم. اشتباه کردم. من به کسی شکایت نکردم. اصلا غلط
میکنم چنین کاری انجام بدهم.
محمد در عملیاتها میگفت: بچه سیدها پیشانی بند سبز ببندند. واقعًا صحنه
زیبایی ايجاد میشد.
نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند. خود محمد به شوخی میگفت: یک
اشتباه صورت گرفته من باید سید میشدم! برای همین من شال سبز میبندم!
يادم هست بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت. آن زمان محمدتورجی
فرمانده گردان شده بود.
نشسته بود داخل چادر. برگهای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک
میریخت. جلو رفتم و سلام کردم.
برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود. تعداد شهدای ما صد وسی وپنج
نفر بود.
محمد گفت: خوب نگاه کن. نود نفر اینها سادات هستند. فرزندان حضرت
زهرا (س)
آن هم در عملیاتی که با رمز یافاطمه الزهرا سلام الله علیها بود!
ادامه دارد.........
#سلام_بر_حسین_علیه_السلام
#ما_ملت_حسینیم
#محمد_رضا_تورجی_زاده
@mhdyfatme2
http://eitaa.com/mhdyfatm