📌پسرک فلافل فروش
قسمت چهل و ششم
وقتی به تهران مي آمد، آنقدر دلش برای نجف تنگ می شد و برای بازگشت لحظه شماری می کرد كه تعجب می كرديم.
فکر هم نمی کرديم آنجا شرايط سختی داشته باشد.
هادی آنقدر زندگی در نجف را دوست داشت كه می گفت: بياييد همه برويم آنجا زندگی کنيم.
آنجا به آدم آرامش واقعی می دهد. می گفت قلب آدم در نجف يک جورديگر می شود.
بعضی وقت ها زنگ می زد می گفت حرم هستم، گوشی را نگه می داشت تا به حضرت علی سلام بدهيم.
او طوری با ما حرف می زد که دلواپسی های ما برطرف و خيالمان آسوده می شد.
اصلا فکر نمی کرديم شرايط هادی به گونه ای باشد كه سختی بكشد.
فکر می کردم هادی چند سال ديگرمی آيد ايران و ما با يک طلبه با لباس روحانيت مواجه می شويم، با همان محاسن و لبخند هميشگی اش.
🔰ادامه دارد ...🔰