-
ملت عزیزِ ایران ..
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام، آسمانی شد . دیشب ارواح طیبهیِ شهیدان، روح مطهرِ قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند .. -
مغزم .. مغزم به صدا در آمد .
قدرت نفس کشیدن برایم ممکن نبود . با خود گفتم ؛ حالا دگر قول و قرارهای عاشقیام رو با که ببندم ؟ آرزوی وصال و دیدار و زیارتِ که را داشته باشم ؟ گوشهایم را خرجِ حرفهایِ که کنم ؟ یعنی .. یعنی قرار است برایِ بارهایِ دیگر، با حسرت و بغض و گریه و دلتنگی، دیدهی چشمهایم را خرجِ سویهی چشمانِ دریاییِ قابِ حاج قاسمم، در کنجِ اتاقم کنم ؟
ممکن نیست این حرفها .. ما قول و قرارها داشتیم . ما یک سالی را تمام، خرجِ حرفهای ژانرالِ قلبها کرده بودیم . روزهایی که تا اسم - سردارحاجقاسمِسلیمانی - زیرنویسِ تلویزیونِ خانه میشد، مادرم نرگس گویان به سراغم میآمد . تا همراهیام کند و شاهد دست زیرِ چانه گذاشتنم، شود . آن زمانها، شور وُ اشتیاقِ چشمانم خواندنی بود . کمتر کسی پیدا میشد تا دلتنگیِ این چشمان را حس نکند . اما، حال ؟
اجازه بدهید بغضهایم را، خرجِ نبودنِ سهسالهی حاج قاسمم کنم . اجازه بدهید بغضهایم را، خرجِ صدایم کنم و بلندیاش را به گوشِ ژانرالِ قلبم برسانم .
بارها به ما گفتند ؛ فرزاندان و عزیزانِ شهدا برایِ بار دوم، داغ پَرپَر شدنِ پدر را حس کردند . گرچه این حرفها ملالی نیست . اما، قلبهای دلتنگِ ماهَم دست کمی نداشت . پدر از دست نداده بودم . عزیزی را به گوشهی خاک نسپارده بودم . اما .. اما فیالحال قلبم سنگینیِ لحظات شروعِ نبودنِ حاج قاسمم را میکند . میخواهم برای دوباره، بازهَم گریه کنم و از عمقِ وجودم اشک بریزم . میخواهم هم آوایِ جهانیان شوم وُ قلب دلتنگم را جار بزنم ..
خداوندا .. پروردگارا . مارا تسکینی بر قلب بابایم، سیدعلی قرار بده . نگذار اشکهای پدرم، در بدرقهیِ خندههایِ حاج قاسمم، خاطره بماند .
مددِمان ده، آقایِ اشکها :))))
- مَبهوت / 13 , 10 , 01
#جان_فدا