📌 دادمه داستان 3
یه منافق تمام عیار شده بودم....
تو محل کار...محجبه میرفتم..چون اقتضای شغل آیندم بود..بیرون بد حجاب...از رفتار پسرونه خودم خوشمم میومد..بیرون کلی فحشو بدو بیراه میدادم به اسم شوخی که مثلا بقیه رو بخندونم...صدامم بلند بود به طوری که دوستام عاصی میشدن...ارتباطم با نامحرمم که کلی شوخیای مزخرفو خنده های مزخرف تر داخل مجازی...
وستانم با یه نامحرم میرفتیم بیرون و کلی شوخی میکردم که مثلا بگم من خیلی آدم اجتماعی هسستم..هیچ خجالت نمیکشیدم...دوستام به من پیشنهاد مشروب خوردن میدادن ....این یکی رو افتخار میکنم هیچوقت ازم سر نزد...شاید یکی از چیزایی که منو برگردوند همین بود...شده بودم یه آدم علاف بیکار درسمگ که چون مجازی بودم با تقلب میگذروندم اصلا هم غم اون رو نداشتم...همیشه خدا خانواده ام منو نصیحت میکردن پدر من بسیار انسان متدینی هست مادرمم همین طور..از دست جهالت من خون جگر میخوردندو من به ردی خودم نمی آوردم...چندین بار پدرم خودشو زد جلوی من مادرمم همینطور...یک شب پدرم زد به سیم آخر..همه چیزهایی را بهم گفت که باورم نمیشد..دوستان ،من خیلی آدم عوضی شده بودم...ولی روی مال حرام حساسیت داشتم..کلا روی حق الناس خیلی حساس بودم..چون اون دیگه گریبان خودمو فقط نمیگرفت...بقیه رم درگیر میکرد
چندین بار پدرم از دست رفتارای من خودشو زد...مادرمم همینطور...
پدرو مادرم هردو آدمای متدینی هستند
من خیلی حساسم رو موضوع مال حرام...درحالیکه ندونسته داشتم توش غرق میشدم..پدرم آمار تمام کارهامو داشت بدون اینکه به روم بیاره..ماهیت رفیقامو برام آشکار کرد..خواهرم نمیدونی چقدر سخت بود فهمیدن اینکه رفیقای نزدیکت چه نقشه هایی که برای نابودیت نکشیدن..من چون هم درسم خوب بود هم آدم معتقدی بودم قبلا...نمیدونستم آنقدر از من بدشون میاد...حالم خیلی بد بود نمیخواستم باور کنم...نمیخواستم بپذیرم که یه یک رفیق که نه سال است با من دوست است نقشه زمین زدنم را داشته است...صبحش کلی سر مادرم دادو بیداد کردم..هنوز آدم نشده بودم...از خانه بیرون زدم...یک خیابان بالاتر مزار دو شهید گمنام بود که...به آنها پناه بردم..تا جا داشتم اشک ریختم...آنقدر که خانمی هم که آنجا نشسته بود متاثر شده بود با آن وضع حجابی نامناسب خودم رو روی قبر شهید انداخته بودم..و زار میزدم..باز هم آدم نشدم..نشسته بودم کنار قبر شهدا که الا و بلا من خانه نمی آیم واینکه پدرومادرم باعث شدن من به همچین آدم هایی پناه ببرم(همینقدر نفهمو جاهل بودم)نمیخواستم بپذیرم از لج نمیخواستم قبول کنم...تا اینکه کم کم آرام شدم...حالم بهتر شد...حجابم برگشت..ولی خیلی چیزها هنوز برنگشته بود..مثل نماز..و گروه های مجازی...پدرم را باز ناامید کرده بودم..آن روزهایی که ارتباطم با خدا کم بود..آدم به شدت عصیی و استرسی بودم...و اینکه هر اتفاق کوچکی که در زندگی من می افتاد میخواستم خودکشی کنم..همینقدر سست.
وقتی موقع امتحانام شد چون اون ترمو خیلی وقت تلف کرده بودم به شدت استرس گرفته بودم..که وای من مشروط میشومو از دانشگاه مرا اخراج میکنندو وووو..حتی میخواستم خودکشی کنم..مادرم را خیلی زجر دادم آن روزها
برای قبولی دست به هرکاری زدم...دروغ..خیانت به معلم وووو...
امتحان هایم تمام شد..یک روز نشستم با خودم فکر کردم...من دارم چه میکنم..نکند به خاطر این شکلی درس خواندنم مدرکم حرام شود...پولی که درمی آورم حرام شود....گفتم که رو حلال و حرام مالی خیلی حساس بودم..تازه وجدانم داشت بیدار میشد..چقدر آن روزها سخت بودم مدام به قم زنگ میزدم و میپرسیدم که آیا بنده حرام خواری کردم یا یا چه چیزهایی..آن ها هم جواب شرعی میدادند خلاصه وقتی از حلال بودن مالم خیالم راحت شد...دوباره چسبیدم به دوست های مجازی(به خاطر امتحانات و استرس هایی که داشتم شبکه های اجتماعی گوشیم را حذف کرده بودم)کم کم دیدم آنها هم از من سرد شدند..اعتماد به نفس بنده خیلی ضعیف بود فکر میکردم اگر کسی با من سرد شود مشکل از من است...خیلی تلاش میکردم به چشمشان بی آیم ولی فقط دور و دور تر میشدم..شاید هم این آشوب کار خدا بود...