📌پسرک فلافل فروش
قسمت هجدهم
شخصيت هادی برای من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسی را خسته
نمی كرد.
در ايامی كه با هم در مسجد موسی ابن جعفر فعاليت داشتيم، بهترين
روزهای زندگی ما رقم خورد.
يادم هست يك شب جمعه وقتی كار بسيج تمام شد هادی گفت: بچها
حالش رو داريد بريم زيارت؟
گفتيم:
كجا!؟ وسيله نداريم.
هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم. بعد با هم بريم زيارت
شاه عبدالعظيم .
گفتيم: باشه، ما هستيم.
هادی رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضی از بچها كه
هادی را نمی شناختند، فكر می كردند يك ماشين 🚗مدل بالا و...
چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوی مسجد ايستاد.
فكر كنم تنها جای سالم اين ماشين موتورش بود كه كار می كرد و ماشين
راه می رفت.
نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اينكه برق
نداشت. يعنی لامپ های ماشين كار نمی كرد❗....
🗣راوی یکی از دوستان شهید
🔰ادامه دارد ...🔰