📌پسرک فلافل فروش قسمت نوزدهم رفقا با ديدن ماشين خیلی خنديدند. هر كسی ماشين را می ديد می گفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ری. اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طی مسير از نور چراغ قوه استفاده می كرديم. وقتی هم مي خواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون می گرفتيم و به سمت عقب راهنما می زديم. خلاصه اينكه آن شب خیلی خنديديم. زيارت عجیبی شد و اين خاطره برای مدتها نقل محافل شده بود. بعضی بچه ها شوخی می كردند و می گفتند: ميخواهيم برای شب عروسی، ماشين هادی را بگيريم و... چند روز بعد هم پدر هادی آن پيكان استيشن را كه برای كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد. 🗣راوی یکی از دوستان شهید 🔰ادامه دارد ...🔰