غم‌های مشترک، ما را هم‌دل می‌کند! می‌خواستم برای حاجی بنویسم. قلم روی کاغذ نمی‌تابید. حالم رو به راه نبود. هنوز هم نیست. خسته و کوفته سرجایم دراز کش، توی گوشی چرخ می‌زدم. از این صفحه به آن صفحه می‌‌رفتم. چشم می‌چرخاندم لا‌به‌لای عکس‌های مردم. چه شور و شوقی در مردم موج می‌زد! یکی با هواپیما یکی با اتوبوس، خانواده‌ای با ماشین شخصی، دوست و رفیق‌هایی با مسجد و بسیج محل، همه‌ی‌شان هرطور که می‌توانستند خودشان را رسانده بودند به کرمان. داشتم سر کیف می‌شدم که سر تیتر خبرگزاری ها ته دلم را لرزاند؛ خبر از صدایی مهیب می‌داند با چن تن زخمی! هنوز تیتر اول در نظرم چرخ می‌زد و نمی‌توانستم هضمش کنم که خبر انفجار دوم نشست توی چشمانم. هول و ولا توی جانم افتاد. ته دلم چیزی می‌گفت که خبری در راه است. در وهله‌ی اول همه منکرش شدند. هیچ‌کس نمی‌خواست بپذیرد. اما حقیقتی تلخ پیوست‌ شد به خبر ها. اتفاقی بود جانکاه ... قلمم خشکید بود نمی‌دانستم چه بنویسم. زبان‌هم. فقط می‌خواندم. از این صفحه به آن صفحه لابه‌لای عکس‌ها و نوشته‌ها توی چشم‌هایم اشک حلقه زد. بعضی توییت‌ها تخم کینه درونم کاشتند. خشم را در نگاهم افروختند و می‌سوختم از نمکی که بر زخم‌مان می‌زدند. قطرات اشکی غم‌ناک می‌چکید روی گونه‌هایم و دلم سرد بود از حرف‌های‌شان. رذالت آن‌ها سریع‌ترین زمان ممکن به رقص در آمده بود و در مقابل یواش یواش سیل مردم هجوم بردند به سمت پَستی‌شان. در جواب‌شان نوشتند. افسوس خوردند به حال‌شان. از دایره‌ی انسانیت خارج‌شان کردند ... ما در غم یکی شده بودیم. در رنج خون هم‌ وطنانمان فقط انگشت اتهام به یک سمت گرفتیم. ما همه را دوست داشتیم چون آدم بودند. در آدم دوست بودن‌مان فرق قائل نشدیم و اشک ریختیم. خون‌شان گرم بود. دلم را هم گرم کرد. جوهر قلمم نگاشت. و دیدم که غم‌ مشترک ما را هم‌دل و همراه کرد، تا بایستیم کنار هم برای این‌که هیچ ظالمی نتواند مردم ما را در بلا گرفتار کند و بهمان بخندد. آن‌ها که رفتند، آمده بودند برای مردی که دوستش داشتند و حالا ما پشت هم هستیم برای مردمی که دوست‌شان داشتیم و داریم. ۱۴ دی ۱۴۰۲. برای شهادت مردم نجیب.