• اکیپ کتانی قرمز‌ها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری بسم الله الرحمن الرحیم تقدیم به: شهدای گران‌قدر بسیج؛ و خانم کریمی (دبیر فیزیک) برای تقدیر از تمام چیز هایی که سیستم های محدود اداری هیچ وقت نمی‌فهمند تا برایش تقدیرنامه صادر کنند! نازی روی میز می‌کوبید و با تمام توان می‌خواند: - سفیدآب، سفیدآب ماتیک، سرمه و سرخاب هــــــو هوهو، هــــــو هوهو مژده و آهو و شیوا هم با ریتم او روی سن کلاس تکانی به خود می‌دادند. بچه ها همه نیز یا کف می‌زدند، یا روی میز‌ های‌شان می‌کوبیدند. عده‌ای هم با کلافگی سعی می‌کردند در آن سر و صدا چیزی از خطوط جزوه و کتاب بفهمند. با باز شدن ناگهانی در همه در همان حالت قفل شدند. چشمان نازی به شدت باز شده بود و دستان مژده باز شروع به لرزش کرد. آهو هم قبل از آن که اصلا ببیند چه کسی پشت در است، اشک بلافاصله حلقه چشمانش را پر کرد! با وارد شدن پسرجوان همه نفسی را که در سینه‌های‌شان حبس شده بود ناگهان بیرون دادند. شیوا دستانش را به پهلو زد و با لبخند ژکوندی سمت در رفت. - به برادر غیاثی! شما کجا این‌جا کجا مجاهد؟! غیاثی بلافاصله سرش را پایین انداخت. نازی لبش را تر کرد و خودش را به شیوا رساند. محکم روی شانه‌اش کوبید و با لبخند پهنی گفت: - مزاحم نشو مفسد فی‌الارض! حتما برادرمون برای امر مهمی این‌جا ایستادن! تفضل شیخنا، سراپا گوشیم! غیاثی نفسش را با صدای بلندی بیرون داد. چشم غره‌ای رفت و زیر لب استغفراللہ گفت. نگاه نازی از شلوار کتان مشکی‌اش رفت روی کاپشن مشکی و لباس چهارخانه ی مشکی و سفید. از وقتی یادش می‌‌آمد غیاثی را با لباس چهارخانه و شلوار کتان دیده بود. انگار از انواع چهارخانه های دنیا، از هر رنگ، چهارخانه ریز، چهارخانه درشت، از همه یک دست داشت. حالا یکی را با شلوار کتان سیاه، یکی سرمه‌ای، یکی عدسی و گاهی هم قهوه‌ای. این کاپشن مشکی رنگ هم از وقتی هوا کمی سرد تر شد، عضو ناموزون ترکیب لباس‌هایش شده بود. غیاثی سمت تخته وایت برد کلاس رفت و تاریخی را بزرگ روی آن نوشت. زیرش خطی کشید و سمت کلاس برگشت. گلویش را صاف کرد و گفت: - بسیج دانشگاه داره با عنوان اردوی جهادی چند روزی یه تیم از دانشجو های دواطلب رو می‌بره مناطق سیل زده؛ هر کس مایل هست که با ما باشه تا نهایتا امروز می‌تونه بیاد فرم عضویت تو بسیج رو تکمیل کنه. تاریخ اعزام هم اینی هست که روی تخته نوشتم. احتمالا تا یک هفته. سرش را پایین انداخت و در ماژیک را بست. همان‌طور که سمت در می‌رفت خدانگهداری زمزمه کرد. نازی ابرویی بالا انداخت و با لبخند طویلی عمق چال گونه‌اش را به نمایش گذاشت. دستگیره در را فشرد و تا انتها بازش کرد. کنار رفت و دستش را عمود بر تنه‌اش، به نشانه بدرقه سمت بیرون کلاس دراز کرد. - یاعلی برادر غیاثی! @mjholat