⬆️⬆️⬆️ ايشان از همان روز خواستگاري درباره جهاد، جانبازي و شهادتش با من صحبت كرد و از من خواست مثل يك همرزم در كنارش باشم. همرزمي كه در راه جهاد و شهادت همراهي‌اش كنم. اكبر مي‌گفت بايد طوري در شرايط خاص و سخت زندگي كنيد كه اگر روزي جنگي اتفاق افتاد بتوانيد در آن شرايط غير منتظره مقاومت كنيد و دچار سردرگمي نشويد. همسرم خاطرنشان مي‌كرد بچه‌ها را از لحاظ غذا خوردن طوري بار بياورم كه به يك نوع غذا، كم و ساده قانع باشند، تا اگر جنگي رخ داد و از لحاظ غذايي تحريم بوديم و مواد غذايي مختصري گيرمان آمد سختي زيادي نكشيم. تنها شرط ايشان براي ازدواج با من ترك محرمات و انجام واجبات بود و اينكه در تمامي امور قبل از هر اقدام يا هر حركتي توكل به خدا داشته باشم و من به علت سن كم خود در ازدواج با اكبر فقط از ايشان كمك خواستم كه بتوانم راه را درست بروم. من و اكبر در 19آبان ماه سال 1369 زندگي مشتركمان را آغاز كرديم. طبق شرطي كه همسرم گذاشته بود و آن قولي كه من از ايشان گرفته بودم سعي مان بر يك زندگي متعادل بود كه همه موارد و اصول انساني و اسلامي در آن گنجانده شده باشد. همان ماه‌هاي اول زندگي به رغم كم بودن درآمد‌مان، تصميم گرفتيم به يكي از فاميل‌هاي بسيار كم وسع و مستحق كمك كنيم اما خودمان هم پول نداشتيم و از طرفي اكبر بايد به مأموريت مي‌رفت و از آنجايي كه وقت نداشت، موتور ياماهاي خودش را به آن شخص داد تا خودش بفروشد و مشكلش را حل كند. عشق و دوست داشتن من به حدي بود كه با رفتن ايشان به مأموريت دچار خلأ عاطفي مي‌شدم و نگراني‌ها بيمارم مي‌كرد. از طرفي اكبر وقتي شرايط من را مي‌ديد با توجه به ميزان علاقه‌اي كه به كارش داشت تلاش كرد كارش را تغيير دهد اما چون مسئولش قبول نكرد، تصميم گرفت من را همراه خودش به مأموريت ببرد. •••▪️🕊🌷🕊▪️•••