✍ بسم الله الرحمن الرحیم 🍁 بانویی به نام باهیه از زنان وارسته و باکمال بود، او هنگام مرگش سر به آسمان بلند کرد و گفت: ای خدای من! ای ذخیره‌ی من، ای مورد اعتماد من در زندگی و بعد از مرگ، مرا هنگام مرگ تنها نگذار، وحشت قبر را از من دور ساز. 🍀 او از دنیا رفت، پسرش هر شب و روز جمعه، کنار قبرش، می‌رفت، قدری قرآن می‌خواند و سپس برای او دعا و طلب آمرزش می‌کرد، و همچنین برای اهل آن قبرستانی که مادرش در آن، دفن بود، دعا و استغفار می‌نمود. 🌟 آن پسر، شبی مادرش را در خواب دید و احوال او را پرسید، مادر گفت: پسر جان! مرگ، دارای سختی‌ها و دشواری‌های جانکاه است، ولی من هم اکنون بحمدالله در برزخی هستم که فرش شده، و با ریحان بهشتی خوشبو گشته و متکاهای بهشتی در آن نهاده شده است. 🍂 پسر گفت: مادر جان! چه حاجتی داری؟ مادرگفت: پسرم! هرگز در شب و روز جمعه، از زیارت ما و دیدار در کنار قبر ما، دریغ نکن، هنگامی که تو کنار قبر می‌آیی و قرآن و دعا می‌خوانی، بسیار شاد می‌شوم، 🍃 آن هنگام که به سوی قبر من می‌آیی، مردگان مرا مژده می‌دهند و می‌گویند: ای باهیه! پسرت به سوی تو می‌آید، من از مژده‌ی آنها شاد می‌گردم، مردگانی که در اطراف من هستند، نیز شاد می‌شوند. ✨ آن جوان (پسر باهیه) هر شب و روز جمعه کنار قبر مادرش می‌رفت، و پس از تلاوت چند آیه از قرآن و دعا کردن، می‌گفت: 🍁 انس اللَّه وحشتکم، و رحم غربتکم، و تجاوز عن سیئاتکم و تقبل حسناتکم؛ خداوند وحشت شما را با انس خود، برطرف سازد، و به غریبی شما رحم کند و از گناهانتان بگذرد، و نیکی‌های شما را بپذیرد. 🍀 آن جوان گفت: شبی در خواب دیدم، جمعی نزد من آمدند و گفتند ما اهل قبرستان هستیم، آمده‌ایم از شما تشکر کنیم، و تقاضا کنیم که به قرائت قرآن و دعا کنار قبر ما ادامه دهی و قطع نکنی. 📚 اقتباس از منتخب التواریخ، ص ۸۴۹. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 ▪️ «الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج»