🏴🏴🏴
🖤🖤
🌹
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۲۱
*{سفر کربلا}*
قسمت دوم
.
.
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند.در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام،بنده چندین بار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم.
در یکی از این سفر ها،یک پیرمرد کر و لال در کاروان ما بود.
.
.
مدیر کاروان به من گفت:
(می توانی این پیرمرد را مراقبت کنی و همراه او باشی.)
من هم مثل خیلی های دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم😊،اما با اکراه قبول کردم.
.
.
کار از آنچه فکر می کردم سخت تر بود.این پیرمرد هوش درست و حواس درست و حسابی نداشت.او را باید کاملا مراقبت می کردم.اگر لحظه ای او را رها می کردم گم می شد.🤦🏻♂️
.
.
خلاصه تمام سفر کربلای ما تحت الشعاع حضور این پیرمرد شد.
.
.
این پیرمرد هر روز با من به حرم می آمد و بر میگشت.حضور قلب من کم شده بود.
چون باید مراقب این پیرمرد می بودم😓.
.
.
روز آخر قصد خرید یک لباس داشت.فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمی شود،قیمت را چند برابر گفت😠.
.
.
من جلو آمدم و گفتم:
*(چی داری میگی؟این آقا زائر مولاست.چرا اینطوری قیمت میدی؟این لباس قیمتش خیلی کمتره😡.)*
خلاصه اینکه من لباس را ارزان تر برای این پیرمرد خریدم.با هم از مغازه بیرون آمدیم.من عصبانی بودم و پیرمرد خوشحال بود.
.
.
با خودم گفتم:
*(عجب دردسری برای خودمون درست کردیم.این دفعه کربلا اصلا به ما حال نداد.)*
*(یکباره دیدم پیرمرد ایستاد.رو به حرم کرد و با انگشت دست،مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد🥺.)*
.
.
جوان پشت میز گفت:
*(به دعای این پیرمرد،آقا امام حسین(ع) شفاعت کردند و گناهان پنج سال تو را بخشیدند.)*
باید در آن شرایط قرار می گرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم.صدها برگه در کتاب اعمال من جلو رفت.اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شد.
.
.
*(ان شاءالله توفیق زیارت کربلا نصیب هممون بشه به حق این شب های عزیز)*
ادامه دارد=>
🌹
🖤🖤
🏴🏴🏴