🐚🐚🐚
🌼🌼
🌧
سه دقیقه در قیامت
#پارت_۳۳
*{صدقه}*
قسمت دوم
.
.
من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو،برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم😎.
چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده،فکر کردم یکی از بچه ها می خواهد من را اذیت کند،لذا همینطور که پوتین پایم بود،جلو آمدم یک لگد به شخص خواب زدم🤦🏻♂️!
.
.
یکباره دیدم حاج آقا...که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد می زد:
+کی بود؟چی شد!
وحشت کردم.سریع از چادر آمدم بیرون.
.
.
بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن،به حاج آقا گفتن که این جای حاضر و آماده برای شماست😆!
.
.
اما لگد خیلی بدی زده بودم.بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش!
حاج آقا آمد از چادر بیرون وگفت:
+الهی پات بشکنه،مگه من چیکار کردم که اینجوری لگد زدی؟
.
.
اومدم جلو و گفتم:
_حاج آقا غلط کردم ببخشید.من با کس دیگه ای شمارو اشتباه گرفتم.اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه ضربه شدید باشه🥲.
.
.
خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم.بعد به حاج آقا گفتم:
_شرمنده شما برید بخوابید،من می رم تو ماشین می خوابم،فقط با اجازه بالش خودم رو برمی دارم.
.
.
چراغ برداشتم و رفتم توی چادر،همین که بالش رو برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست زیر بالش من قرار دارد🦂!
حاج آقا هم اومد داخل و هرطوری بود عقرب رو کشتیم.
.
.
حاجی نگاهی به من کرد و گفت:
+جون من رو نجات دادی،اما بد لگدی زدی،هنوز درد دارم.
من هم رفتم توی ماشین خوابیدم.
روز بعد اردو تموم شد و برگشتیم.
.
.
ادامه دارد...
🌧
🌼🌼
🐚🐚🐚